پارت هشتم

209 57 40
                                    

بکهیون اینبار دقیقتر به چانیول نگاه کرد یعنی همیشه انقدر متواضع بود هنوز ازش چشم نگرفته بود که چانیول نگاهشو شکار کرد و چشمکی بهش زد و باعث شد باز چشمای بکهیون گرد بشه و حس ریزش بهمن توی قلبش حس کنه همونقدر پرهیجان همونقدر ترسناک... انگار که پارک چانیول و عشقش برای اون زیادی بودن. نائون با دیدن نگاهای دزدکی چانیول و بکهیون هیجان زده دست سهون کشید و آروم ازش پرسید: اون عشق هیونگه؟


سهون فقط سرتکون داد ولی نائون دوباره دستشو کشیدو گفت: خیلی بهم میان... زودباش منو معرفی کن.


ـ نائون؟...


ـ سهونا تو که نمیخوای ناراحتم کنی.


لباشو به کیوت ترین حالت ممکن آویزون کرد و باز دست سهون کشید که اون به اجبار سمت چانیول و بکهیونی که تمام مدت کنار هم بودن رفت و رو به بکهیون گفت: بک، نائون دوست دخترم.


نائون خودش جلوتر رفت و هیجان زده دست بکهیون گرفت و گفت: اونو ول کن همیشه منو سرد معرفی میکنه.


بکهیون: خوشبختم.


همینقدر کوتاه و بی ذوق که حتی نائونم معذب کرد ولی بکهیون اهمیتی نداد در واقع حال خودش رقت انگیزتر از همه بود. با مردی که تمام مدت فکر میکرد هیونگشه به مهمونی اومده بود و حالا عشقش با افتخار دوست دخترشو بهش معرفی میکرد و در مقابل همه این خودسری های پسرهای پارک، بکهیون حرفی برای گفتن نداشت. نائون لبخند بزرگشو جمع کرد و با کشیدن دست سهون اینبار ازش خواست به جای قبلیشون برن. بکهیونم سردرد بهونه کرد و خواست به واحدش بره که چانیول اونو با خودش به اتاق برد. تنها جعبه ای که از زمان اومدنش تا حالا دستش بودو از روی تخت برداشت و سمتش گرفت ولی بکهیون ازش نگرفت و منتظر توضیحی بهش نگاه کرد و چانیول با استرس چنگی به موهاش زدو گفت: خواستم از آمریکا برات یه هدیه خاص بخرم بعد اینو با کمک یکی دیگه خریدم فکر کنم خوشت بیاد.


ـ هیونگ من هنوز وقت نکردم به پیشنهادت فکر کنم... یعنی چطور بگم راستش من...


چانیول ناباور نگاهش کرد این مکان نداشت یعنی بکهیون قصد رد کردنشو داشت؟ پس چرا درو به روش بازکرد؟ چرا بغلش کرد؟ چرا گفت منتظرش بود؟ چرا باهاش خندید و تپش های قلبشو به اوج رسوند اصلا چرا باهاش اومد و تمام مدت کنارش نشست؟... ماهیچه تپنده اش باز تیر کشید ولی چانیول اهمیتی نداد و با صدای تحلیل رفته اش پرسید: جوابت منفیه؟


جونش بالا اومد نفس تو سینش حبس شد تا این سوالو پرسید ولی لازم بود و انگار بکهیون اون جون کندن های پشت سوالشو ندید که فقط سرتکون داد و آروم لب زد: متاسفم.


قلبش باز تیر کشید و اینبار بی ارادش کردو جعبه کتابو از دستش انداخت بکهیون با دیدن کتاب رمانی که از جعبه باز شده بیرون اومد تعجب کرد. "بلندی های بادگیر" ، چانیول از کجا میدونست بکهیون رویای داشتن اون کتاب رو داره و حالا انگار که چیزی بغیر از اونو نمی بینه سریع برش داشت و باز بی رحمی های یه ثانیه قبلشو یادش رفت و گفت: هیونگ... لطفا بگو که خواب نمی بینم. این مال منه...؟ هیونگ؟

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now