پارت بیست و یک - بیست و دو

154 40 12
                                    


+بالاخره اومدی

+معذرت میخوام منتظر موندی

خم شد و بوسه ای کوتاه رو لباش کاشت، و بک ماشین رو سمت مرکز خریدی که توی این یکسال میرفتن حرکت کرد، توی مرکز خرید بکهیون ذوق زده مثل بچه ها از اینطرف به اون طرف میرفت و هرچی میدید دلش میخواست و میگفت برش دارن، اخر سر با کلی اسباب بازی و یه سری لباس توی سایز ها و طرح و رنگ های مختلف از مرکز خرید بیرون اومدن و سر راه وارد فروشگاه مواد غذایی شد و کلی تنقلات هم به خرید هاش اضافه کرد و بالاخره رسیدن به محل قرارشون «پرورشگاه بهشت» یک سالی میشد ک اتفاقی اینجا رو پیدا کرده بودن و هر چند وقت یه بار به اینجا سر میزدن این بارهم به مناسبت ازدواج و خوشحالی خودشون دلشون میخواست اون بچه ها هم خوشحال باشن.

با ورودشون بچه ها با ذوق پیششون اومدن و دورشون جمع شدن با اشاره چانیول بکهیون دستشون رو گرفت و در حالی که هیجان زده به حرفای بچه ها گوش میکرد حواسشونو از چان و ماشین پر از خریدشون دور کرد. توی این یک سال به خوبی بکهیون رو می شناختن و مدیر مرکز از پنجره شاهد زوج جوونی که به تازگی خبر ازدواجشون رو شنیده بود. یکی شون دکتر و یکی دیگه خلبان کار کشته ای بود که بخاطر رفتار خوب و توجهی که به بچه ها داشتن خیلی زود بین همه محبوب شدن. با صدای در اتاقش از نگاه کردن به دکتر بیون دست کشید که چان همون لحظه داخل اومد و پشت سرش نگهبان ها وسایلی که خریده بودنو داخل آوردن.

ـ تبریک میگم آقای پارک خیلی دوست داشتم توی مراسم ازدواجتون شرکت کنم ولی همونطور که میدونید...

خانم لی اشاره به حیاط پر از سر و صدای مرکز کرد که چان لبخند بزرگی بهش زد و در حالی که روی صندلی زدیک به میز می نشست گفت:

+ خیلی ممنونم... این مدت حال بچه ها چطور بود؟

ـ خوب مثل همیشه ولی انگار بعضی هاشون زیادی به شما عادت کردن.

چانیول چشماشو ریز کرد که خانم لی کوتاه خندید و در حالی که سمت پنجره میرفت گفت:

ـ سوری دختر دو ساله ای که هفت پیش آوردنش رو یادتونه؟

چانیول با دیدن سوری که از گردن بکهیون آویزون شده بود سری تکون داد که خانم لی ادامه داد.

ـ خیلی به آقای بیون وابسته شده تمام این مدت بهانه می گرفت.

+ این خوب نیست؟

ـ نمیدونم آقای پارک در واقع اون بچه ها بیشترشون شما رو یه خانواده می بینن که میتونن باهاش تنهایی خودشون رو پر کنن افرادی که روی بزرگترین نقصشون سر پوش بذاره و خب ایین گاهی خوبه و گاهی نه.

+ به همسرم میگم بیشتر مراقب بشه.

خانم لی سر تکون داد و از نگهبان و کارکنای اونجا خواست تمام وسایلی که پارک خریده بود همراه خودشون بین بچه ها پخش کنن. بکهیون سوری رو بغلش گرفته بود و در حالی که با سه تا از بچه های دیگه حرف میزد صدای گریه یکی ازز بچه ها توجهشو جلب کرد به اطرافش نگاهی انداخت که سوری گفت:

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now