پارت پنجاه و پنج - پنجاه و شش

142 37 23
                                    


جونگکوک به دکتر کیم زنگ زده بود و در حالی که منتظر اومدنش بود لیوان آبی به خانم پارک داد و از سهون خواست مواظب مادرش باشه خودشم به اتاق رفت. آقای پارک و بکهیون پیش چانیول بودن. هردو چشمشون به چانیول بود و بکهیون مدام خودشو نفرین میکرد شاید همه فکر میکردن فقط بخاطر ناراحتی زیادش هست ولی اون میدونست که تمام درد چانیول بخاطر بی فکری خودش توی گذشته ست. آهی کشید که صدای زنگ توجه همشون رو جلب کرد جونگکوک اولین بارش نبود که حمله های عصبی چانیول می دید و حالا نسبت به همشون بهتر عمل میکرد پس زودتر از اونا درو باز کرد و با دیدن سوکجین اونو با خودش داخل اورد و توضیح داد:
ـ همه چی خوب بود ما با هم حرف زدیم و هیچ علائم خاصی نداشت داروهاشو این مدت سر وقت دادم ولی یهو بهش حمله دست داد البته امروز بنظرم شدیدتر بود. مجبور شدم ارام بخش بزنم و الانم تو اتاقش خوابیده.
ـ پیشرفت کردی... آفرین کوکی.
سوکجین از خانواده پارک خواست آروم باشن و خودش چانیول معاینه کرد ضربان قلبش بالا بود که سوکجین با اخمای گره خورده به پسری که تمام مدت کنار چانیول بود نیم نگاهی انداخت و پرسید:
ـ پارک بکهیون؟
+ بله... من بکهیونم.
ـ خب بهش چی گفتی و یا چی نشونش دادی که حالش بد شده؟
+ هیچی اون حالش خوب بود.
سوکجین دقیقتر از این حرفا بود پس همونطور که سرمش رو وصل میکرد از بکهیون خواست به سوالش جواب دقیق بده که اینبار جونگکوک گفت:
ـ چانیول و بکهیون دیشب باهم حرف زدن امکان داره بخاطر اون باشه؟
بکهیون برای یه لحظه حس کرد بدترین گناه دنیا رو مرتکب شده ولی سوکجین اخماش به لبخندی تبدیل شد و با زدن چشمکی بهش گفت: در مورد چی بوده؟
سهون سرفه ای کرد که جونگکوک با ابروهاش به سوکجین اشاره کرد شوخیای بابابزرگیشو اونجا ادامه نده اقای پارک بازوی دامادشو دوستانه فشار داد تا کمتر معذب بشه و به دکتر کیم گفت:
ـ مشکل چیه؟ بخاطر اتفاق دیشب اینجوری شده؟
سوکجین سرم تنظیم کرد و با اطمینان سمت اقای پارک برگشت و گفت:
ـ بکهیون بزرگترین محرک برای یاداوری خاطرات پسرتون هست. من نمیگم این بده اتفاقا این موضوع تاثیر مستقیم بکهیون روی ناخودآگاه چانیول رو نشون میده چیزی که شاید صدها دارو هم نتونن انجام بدن فقط با توجه به شرایط چانیول و... زندگی بکهیون بهتره این محرک دور بمونه و یا نزدیکیش باعث آزار چانیول نشه.
بکهیون ناراحت لبشو گزید و با صدایی که به وضوح می لرزید گفت:
+ من نمیخوام براش آزاردهنده باشم.
ـ شما پزشکین درسته؟ پس باید بفهمید داروی خوب هم میتونه در استفاده غلط بدتر از سم اثر کنه مگر اینکه طریقه استفادش رو یاد بگیریم تا بیمار آسیب نبینه.
+ باید چکار کنم؟
سوکجین نگاهی به همه اونایی که داخل اتاق بودن انداخت و روی سهون متوقف شد همه اون خانواده رو به لطف توضیحات دقیق جونگکوک می شناخت پس جمع کردن وسایلش رو به جونگکوک سپرد و خودش همراه با بقیه داخل پذیرایی رفتن.
ـ تا جایی که من اطلاع دارم بکهیون با تصور مرگ چانیول با برادرش ازدواج کرده و بزرگترین دلیلی که ما چانیول دور نگه داشتیم همین بود چون اون توی ناخوادگاهش همه چیو به یاد داشت فقط نمیتونست اون سایه ها رو تشخیص بده. چان قلب ضعیفی داره من تا همین دیروزم با مرکز پیوند صحبت کردم ولی فعلا موردی که مناسب باشه پیدا نکردن برای همین ازتون میخوام برای یادآوری خاطرات بهش فشار نیارین و محرک های عصبی رو ازش دور کنید.
+ من امروز پیش خانوادم میرم.
براش سخت بود تا همین صبح بخاطر چانیول با همه جنگید ولی حالا فهمیده بود که وجودش برای چانیول خطرناکه. سوکجین موافق باهاش سرتکون داد بنظر همه این بهترین راه تا قبل از خوب شدن چانیول بود پس بعد از رفتن دکتر کیم،  بکهیون به خونه اش رفت وسایل خودشو بچه ها رو جمع کرد ولی هرکاری میکرد نمیتونست از پس هق هق های میون گریه اش بربیاد میخواست پیش چانیول باشه درداشو کم کنه ولی شده بود دردی روی دردای دیگه اش که همه موافق رفتنش بود. سهون لباس بچه هاشو عوض کرد و بعد از سپردن اونا به پدر و مادرش تا با بقیه هم خداحافظی کنن خودش پیش بکهیون برگشت که اونو اماده با چمدونای دستش دید. به عادت همیشه آستین لباسشو به صورت خیسش کشید که سهون نفس کلافه ای کشید و گفت:
ـ نمیخواد اینهمه گریه کنی بالاخره که همه چی درست میشه.
+ بیا طلاق بگیریم... نمیخوام اشتباهی که دوسال پیش کردم بیشتر از این نابودم کنه من چانیول از دست دادم تو هم بهتره زندگیتو بکنی بالاخره حقته یکی عاشقت بشه.
ـ کی گفته قراره ما خوشبخت بشیم تو تنها بمونی؟ چانیول خوب میشه و...
+ نمیاد، حتی اگه خوبم بشه دیگه منو نمیخواد... تا حالا قارچ های سمی رو دیدی؟ خوشگلن همه دوستشون دارن ولی کسی حق نداره نزدیکشون بشه. من یه قارچ سمی شدم تو رواذیت میکنم و به چانیول آسیب میزنم. از دیشب تا حالا هردوتون بهم میگید خیانتکار ولی من فقط خواستم برای یه شب زندگی کنم... همین.
چمدون دستشو کشید و با گذشتن از سهون خونه رو ترک کرد. از گوشه در به چانیولی که هنوز خواب بود نگاه کرد تمام وجودش برای رفتن پیش اون فریاد می کشید ولی جرات نزدیک شدن نداشت همونطور که نگاهش میکرد آروم زمزمه کرد:
+ گفتی جنس روحمون یکیه ولی مال تو انگار تغییر کرده... حالا من تنهایی چکار کنم با رویایی که برام ساختی با شهری که میدونم تو رو داره چکار کنم؟ اگه یکی جفت روحت شد اگه منو نخواستی میمیرم.
باز اشکاشو پاک کرد و با نزدیک شدن اقای پارک هیون ازش گرفت و سهون با گرفتن دست دخترش و برداشتن چمدون ها اونو با خودش همراه کرد ولی جونگکوک لحظه ی آخر شماره اش رو به بکهیون داد و ازش خواست حتما بهش زنگ بزنه. سوار ماشین شد و هیون توی بغلش فشار داد که سهون از دخترش خواست خوب بشینه و راه افتاد.  
-ددی بیونی تو حالت خوبه؟ چه اتفاقی داره میفته که اینجوری حال همه رو بد کرده؟
+چیزی نیست پرنسسم خوب میشم حداقل به خاطر شما دوتا خوب میشم. نگران چیزی نباش.
سوری جوابی که میخواست رو نگرفت اما ساکت شد بغض صدای ددیش اونقدری بود که متوجه بشه، حرف زدن براش سخته پس سر تکون داد و ساکت شد ولی اینو میدونست که هر چی هست به عمو یولش ربط داره، این روزا دیده بود که باهر تغییر و رفتار عمو یول، رفتارهای ددیش هم تغییر میکرد.
-مسیر اینجا از سئول خیلی دوره، با مهد سوری حرف میزنم و چند روزی مرخصی میگیرم ازش، بنظرم تو هم بمون خونه استراحت کن
+با مارک حرف میزنم برام مرخصی رد کنه.
با رسیدن به خونه ی پدریش، سهون چمدونش رو از ماشین در اورد و بچه ها هم از ماشین پیاده شدن، همیشه از دیدن اون خونه ی ویلایی با حیاط بزرگش خوشحال میشدن، میتونستن کلی بازی کنن، در باز شد و بچه ها وارد حیاط شدن و تا ورودی شروع به دویدن کردن، البته سوری حواسش بود که قدماشو با برادرکوچولوش تنظیم کنه، حیاط سر سبز با درختای سیب و بوته های توت فرنگی، مادر بزرگش همیشه میگفت اینا رو وقتی که فهمیده ددیش، توت فرنگی و سیب دوست داره کاشتن تا در دسترس باشن، و در نهایت تابی که بخاطر بچه ها به درخت، با طناب وصل شده بود و بچه ها عاشقش بودن.
+سوری مراقب باش نیفتی، دست هیون رو محکم بگیر.
با باز شدن در و دیدن مادر و پدرش سمتشون رفتن و با سلامی کوتاه، والدینش رو از حال بدش باخبر کرد، اخه بک هر وقت میومد تا مامان و باباش رو بوس نمیکرد و اونا رو مادام، موسیو صدا نمیکرد و اذیتشون نمیکرد، پا تو خونه نمیزاشت، اما این بار نه تنها بک بلکه سهون هم بی حوصله بود.
سهون چمدون رو توی اتاق بک گذاشت و پیشش برگشت وکنارش رو مبل نشست، داشت از اتفاقات این چند روز برای مادرش میگفت و حالا همه میدونستن چرا بک اینجاست.
-پس اینطور... و الان شما میخواین چیکار کنید؟ تصمیمی گرفتین برا زندگیتون، اینم بدونید فقط شما  دوتا نیستین اون بچه ها هم هستن.
+میخوام از سهون جدا شم، تصمیم دو سال پیشم فقط واسه زنده موندنم بود، اونم واسه این که شما میخواستین زنده بمونم، اون بچه ها شدن دلیل نفس کشیدنام، و این وسط سهون شد قربانی من، اما چان خودِنفسمه، حالا که معجزه شده و برگشته نمیتونم نفسمو با دستای خودم بگیرم، حتی اگه چان یادش بیاد که من همسرشم نه یه خائن بازم قرار نیست برگرده بهم با تصمیم دوسال پیشم، اون ازم متنفر میشه.
-پس جدا شدنت چه فایده ای داره؟
سوال پدرش باعث شد سرشو بالا بگیره و نگاهش کنه
+نمیخوام حداقل وقتی یادش میاد من کیم  هنوز هم با برادرش باشم، نمیخوام بعدا بهم بگه ، حالا که زندم چرا جدا نشدی هنوز، حتی اگه منو نخواد.
-تو چی سهون، اینا تصمیم توهم هست؟
سهون با نگاهش مردد به بکهیون نگاه کرد
-همه میدونن ک بکهیون رو چقدر دوسش دارم، سعیمو کردم برام بمونه ولی... انتخاب بک من نیستم، دو سال پیش بخاطر همین علاقم خواستم باهاش باشم، الان هم بخاطر همین علاقم با خواستش کنار میام با این که این چیزی نیست که واقعا میخوام .
بکهیون نگاه شرمندشو به سهون داد، سهون همیشه همینقدر خوب بود. همیشه خودشو اولویت میزاشت، همیشه از احساس خودش میگذشت.
بعد ازچند دقیقه صحبت کردن سهون از روی مبل بلند شد و بعد از خداحافظی سمت در حرکت کرد، بکهیون همراهش شد، جلو درایستاد و به سهون نگاه کرد. سوییچ رو سمت بکهیون گرفت.
-ماشین پیشت باشه لازمت میشه، مراقب خودت باش، خودتو اذیت نکن، ناراحت نباش همه چی درست میشه.
چونه اش از بغض لرزید و چشماش اشکی شد، زندگیش قرار نبود دیگه خوب بشه چانیول رو نداشت سهونم ازش دور میشد و حالا خودش بود و بچه هاش. لبخند لرزونی زد و رو به سهونی که نگران نگاهش میکرد گفت:
+ قول بده مواظبش باشین.
ـ قول میدم.
+ مواظب خودتم باش، شبها خونه بابا اینا بخواب تو عادت داری صبح ها دیر بیدار میشی... ناهار یوقت بیرون نخوری و زود....
سهون بهش اجازه حرف زدن بیشتر نداد و محکم بغلش کرد شونه های ظریف بکهیون می لرزید و سهون فقط بغض کرده بود، اون همیشه تکیه گاهش بود تو هر شرایطی پیشش بود، این بارهم میتونست دلگرمش کنه، پس بکهیون بیشتر از همیشه توی بغلش موند و با نوازش های سهون سعی کرد اروم بشه.
سوری از دور نگاهشون میکرد میدونست یه اتفاقاتی داره میفته و دل نگران دوتا بابای دوست داشتنیش بود. 

نور کمی از لا به لای پلک هاش رد میشد و باعث میشد از تاریکی جدا بشه، اروم پلک هاشو باز کرد و به اطراف نگاه کرد، تو اتاقش بود به دستش سرم زده بودن و هنوز سرش بخاطر یاداوری بعضی از خاطراتش درد میکرد، در اتاق به ارومی باز شد و مادرش با دیدن چشمای بازش با ذوق به بقیه خبر داد و طولی نکشید که، پدر، مادر، برادرش و کوک بالا سرش جمع شدن، و هرکدوم جویای حالش میشدن. و اون فقط دنبال یه نفر بود، دنبال معشوقه ی پنهانیش، نگاه اون رو میخواست، نگرانی های بکهیون رو میخواست...
+چان حالت خوبه؟ دکتر کیم میگفت امکان داره چیزی رو بیاد اورده باشی و همون باعث شده که حالت بد بشه، چیزی یادت اومده؟
دهن باز کرد تا حرفی بزنه اما با دیدن سهون تصمیمش رو عوض کرد.
-نه چیزی نبود ، نمیدونم چرا یهو اونجوری حالم بد شد.
با سر تکون دادن کوک به معنی فهمیدن، بقیه بیرون رفتن تا چانیول بیشتر استراحت کنه ولی اون هنوز نگاهش به در بود نمیخواست اعتراف کنه از نبود بکهیون دلگیر شده توجه اونو میخواد و با یادآوری اون خاطرت حالا مطمئن بود که گمشده ی خاطراتش، عشق دارسی که تمام مدت براش یه سایه محو بود حالا رنگ گرفته بود. بکهیون بهش اعتراف کرده بود دوسش داره هردوی توی خاطراتش خوشحال بودن و چانیول نمی فهمید چرا وجود اون خاطرات بکهیون سهم برادرش شده بود...
شب شده بود اهالی خونه خواب بودن و چانیول هندزفری های ضبط صوت کوچیکی که هدیه بکهیون بهش بود گوشش کرد و دکمه پلی رو زد که صدای دوست داشتنیش توی گوشاش پیچید:
ـ " توی روزگاران قدیم داخل یه قلعه بزرگ و زیبا دو پرنس زندگی میکردن که هردو افتخار کشورشون بودن، دارسی و چارلز نه تنها برای مردم و خانواده شون با ارزش بودن بلکه برای پسری که توی همون قلعه و در همسایگی دو تا پرنس زندگی میکرد هم ارزشمند بودن. اون پسر دلباخته ی لبخندهای چارلز بود و نمیدونست زیبایی های زندگی زمانی براش رقم میخوره که دارسی مهربان بهش ابراز علاقه کنه... درسته، توی این داستان الیزابتی وجود نداره بلکه دارسی داستان عاشق همجنس خودش شد و خب عشق بیماری واگیرداری بود پسر رو مبتلا کرد...
چانیول به داستان گوش میداد و انگشتاش لای موهای جونگکوک می لرزید عمیقا برای دارسی و عشقش خوشحال بود بکهیون تمام عاشقانه های اونا رو براش تعریف میکرد انگار که خودش همشونو تجربه کرده بود. پلکاش آروم روی هم افتاد و حرکت انگشتاش متوقف شد دوست داشت بقیه اش رو گوش بده ولی خواب برنده بازی بود و برعکس همیشه که به سختی می خوابید حالا بدون هیچ فکر آزاردهنده ای خوابش برد و توی عالم خواب قلعه ای رو تصور کرد که دارسی داستان با معشوقه ی زیباش خوشحال زندگی میکردن.
بکهیون تنها روی تاب نشسته بود و حلقه ی ازدواج خودشو چانیول به عادت همیشه با تنها شدنش انگشتش میکرد و دستشو بالا میگرفت تا درخشش حلقه ی دستشو بهتر ببینه. روزی که با هم حلقه خریده بود هنوز یادش بود چانیول انقد از زیبایی انگشتاش تعریف کرده بود که بکهیون برای خریدن همه حلقه های انتخابی وسوسه شده بود. خاطراتش جلو تر رفتن و لبخند روی صورتش بزرگتر ولی غمگین تر شد، بین لباس ها مشغول انتخاب بودن و چانیول برای اینکه سفید بپوشه اصرار میکرد و خب بکهیون بعد از اینکه چانیولش از دست داد دیگه هیچوقت سمت رنگ سفید نرفت. پاهاشو توی شکمش جمع کرد و سرشو به زانوهاش تکیه داد که با صدای پدرش سریع اشکاشو پاک کرد.
ـ نمیخوام نمک بریزم روی زخمات ولی حالا میفهمی چرا مخالف ازدواجت با سهون بودم؟ بکهیون، من و مادرت فقط تو رو داریم.
+ دو سال پیش زنگ زدم گفتم میخوام با سهون ازدواج کنم گوشی روم قطع کردی به مامان زنگ زدم بهتون گفتم میخوام زندگی کنم خواستم یه شروع دوباره داشته باشه ولی نمیدونستم با انتخاب سهون فقط گره کور میزنم روی مشکلاتم.
آقای بیون کنارش نشست و آهی کشید زندگی پسرش چیزی نبود که توقعش رو داشت. اول با چانیول مخالف بود ولی بکهیون و چانیول ثابت کردن عاشق همدیگه هستن و چانیول قول داد پسرشو خوشبخت کنه، بعد از اونم مخالف بیشترش با سهون بود و خب انگار تمام دلنگرانی هاش یه دلیلی داشت. دستشو دور پسرش انداخت و اونو محکم بغل گرفت.
ـ دیگه باید دور پارک ها رو خط بکشی اونا نمی تونن پسر منو خوشبخت کنن.
+ بنظرت چانیول وقتی حافظش برگرده منو می بخشه؟
ـ اگه ببخشه تو بازم قبولش میکنی؟
برای یه لحظه از تصور زندگی دوباره اش با چانیول چشماش برق زد و هیجان زده سر تکون داد که پدرش با صدای بلند خندید و گفت:
ـ تو نباید اینطور مشتاقش باشی.
+ بابا من عاشق چانیولم.
آقای بیون سرشو با تاسف تکون داد و باز پسرشو بغل کرد. از وقتی با چانیول وارد رابطه شده بود تا الان هر روز از عشقش نسبت به اون میگفت عشقی که این روزها با فاصله ای که بینشون افتاده بود بزرگتر هم شده بود.
روزها و شبها به سرعت در حال گذر بودن و چانیول بازم طبق معمول  پشت پنجره نشسته بود وبیرون رو نگاه میکرد، بی حوصله بود، این چند مدت با وجود هیون سرگرم میشد و اتیش هایی که اون دوتا بچه میسوزوندن تمومی نداشت، و الان دلش برای اون دوتا یه ذره شده بود.
از کوک شنیده بود مدتی رو قراره کنار والدین بکهیون بگذرونن، و حالا بیشتر از همیشه دلتنگ اون موجود شیرین و دوست داشتنی شده بود، ای کا‌ش میتونست یه بار دیگه ببینتش دلش برای لمسش و اون نگاه های خیرش که کلی حرف توش بود ولی به زبون نمیومد تنگ شده بود. کوک و سهون رو میدید که توی محوطه ی شهرک داشتن قدم میزدن اخمی کرد و زیرلب غر زد:
ـ صد بار گفتم دور و بر سهون نباشه.
این روزا انگار جونگکوک تنهایی هاشو با برادرش پر میکرد، و کمتر از همیشه با چانیول وقت میگذروند بهش رسیدگی میکرد داروهاشو می داد و مراقبش بود ولی یا آخرشبها و یا عصر که سهون از سرکار میومد می دید که هردوشون از خونه ییرون میرن و تا بهشون زنگ نمیزدی برنمیگشتن. نمیخواست توی رابطه کوک دخالت کنه ولی خب سهون برادرش و همسر بکهیون بود دلش نمیخواست حالا که اون نیست برادرش خطایی بکنه. با فکر اینکه حتما جونگکوک رو با حرف زدن متقاعد کنه از سهون فاصله بگیره بی حوصله نگاهشو از اون دوتا گرفت و از اتاق بیرون رفت تا خودشو با تلویزیون سرگرم کنه ولی با صدای زنگ متعجب درو باز کرد که با دیدن دوستاش لبخند بزرگی زد.

هوای عصر خنک بود و بادی که اروم میوزید بوی گل ها رو به مشامشون میرسوند کنار هم راه میرفتن وبا پیدا کردن موضوعی به حرف میومدن و ساعت ها دربارش صحبت میکردن، درواقع این شده بود تنها دلیل نزدیکی این مدتشون، سهون تا جایی ک میتونست زود سرکار میرفت، و کارهاشو انجام میداد، و زود برمیگشت، خدا رو بارها شکر کرده بود که فعلا کشورش و کشورهای همسایه قصد هیچ حرکت سیاسی و نظامی رو ندارن و در صلح کامل بسر میبرن وگرنه الان جای صحبت با کوک باید رو به روی فرمانده وانگِ نچسب و بداخلاق، که جایگزین فرمانده ی دوست داستنیشون شده بود، مینشست و نقشه ی بزرگ جهان رو جلوش پهن میکرد و در باره ی موقعیت های جغرافیایی و سیاسی کشورها صحبت میکردن و پلن میچیدن برای نفوذ مخفیانه به فلان کشور،  اهی که سهون کشید توجه کوک رو جلب کرد.
-چی شده چرا اه میکشی؟
+چیزی نیست فقط داشتم یه لحظه به روند کاری هر روزم فکر میکردم، خیلی خسته کننده شده بخصوص که کلی اتفاق پیشبینی نشده داره تو زندگیم میفته، حضور معجزه وار چانیول و تو، شعله کشیدن دوباره ی قلب زیر خاکستر بکهیون، درخواست طلاقش، این ک بچه هامون وقتی بفهمن چه واکنشی دارن، همه چی بهم ریخته دلم برای زندگی ارومم تنگ شده، درسته بک هیچ وقت دوباره عاشق من نبوده و نمیشه اما میدونم که دوسم داره، به خاطر خودم هم که نباشه، به خاطر بچه ها دوستم داره، دلم برای وقتایی که برمیگشتم خونه و بکهیون رو بیهوش شده رو مبل ببینم درحالی که هیون رو سینه هاش خوابیده تنگ شده، دلم واسه شیطنت های سوری که همیشه بهمون گیر میداد که چرا مثل زوج تو فیلما، هیچ وقت همو نمیبوسیم، و مجبورمون میکرد ببوسیم همو، اما من مجبور میشدم فقط پیشونی وچشمای قشنگشو ببوسم تنگ شده، دلم برای بوسه های یواشکی که اخر شبا رو لباش میزاشتم تنگ شده...
چونه ی سهون بخاطر بغضش لرزید درحالی ک سعی میکرد از گریه کردناش جلوگیری کنه  گفت :
+خیلی دلم براش تنگ شده کوک و اون زیبای بیرحم میخواد واسه همیشه ترکم کنه تا حتی نتونم  زیر یه سقف، با نفس هاش زندگی کنم.
جونگکوک خیره و پر حرف بهش نگاه کرد هنوزم با هر حرفی به بکهیون میرسیدن و بی رحمی بود که سهون فقط خودشو می دید و مدام جلوی جونگکوک از بکهیون می گفت انگار که واقعا قصد داشت اونو دلسرد کنه. قبول کرده بود دوستش باشه و خب این یکمی براش سخت بود وقتی همه احساسات پسر کنارش متعلق به یکی دیگه بود.

__________
سلام دوست جونیا
این پارت تقدیم نگاه قشنگتون.
راستی در باره «معرفی فیک 📚» یه صحبت کوتاه دارم. ما نویسنده ها مینویسیم که نوشته هامون رو بخونید، که اگه دوست داشتین لایک کنید و نظراتتون رو بهمون بگید، کلی نویسنده تازه وارد و کلی فیک وجود داره که اونجور که باید دیده نشدن، پس لطفا به معرفی فیک ها دقت کنید، و فیک ها رو اگه دوست داشتین توی لیستتون قرار بدین و بخونید. حمایت شما تنها چیزیه که ما داریم. پس ازمون دریغش نکنید تا ماهم انگیزه داشته باشیم.
ممنون ازتون دوستون دارم ❤️

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now