پارت سینزدهم

168 50 0
                                    


همه کاراشو کرده بود برای شام خودش غذا درست کرده بود میز رو هم با وسواس چیده بود، یه نگاه کلی به خونه انداخت تا از مرتب بودنش مطمئن بشه. هنوز چند دقیقه ای مونده بود تا چان برسه، سمت اتاقش رفت مردد به کشوی کنار تختش نگاه کرد ، میخواست یه بار دیگه ببینتش میخواست مطمئن بشه.


رو تخت نشست و در کشو رو باز کرد اب دهنشو به زور پایین داد وصندقچه ای که توش بود رو برداشت، تمام احساسش توی این صندوق بود احساس یکطرفه ای که تصمیم گرفته بود کنار بزارتش، قلبی که تصمیم داشت با عشق یکی دیگه پُرش کنه، درشو باز کرد و اولین عکسو بیرون کشید.


+توی دلم برات یه دنیا ساخته بودم، اما نمیدونم من ترسو بودم که در دنیامو باز نکردم تا قدم بزاری توش یا دنیای تو من نبودم که ندیدیم و نخواستی در قلبمو بزنی ... عشق نافرجام من، معشوقه ی پنهان من، بیا به این بازی خاتمه بدیم، بیا دیگه تمومش کنیم، امشب پایان توئه برای قلبم، قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم خداحافظ...


صندوقچه رو بست قفلی که براش اماده کرده بود رو روش بست و اونو توی کمدی که وسایل های بلا استفادش رو میزاشت یه جایی اون ته، یه جا زیر کلی وسایل دیگه گذاشت، که فراموشش کنه، که دور باشه، که حتی اگه یه روز خواست برش داره بخاطر کلی وسایلی که روشه حوصلش نشه.


سمت اینه رفت نم چشماشو پاک کرد امشب میخواست زیبا تر باشه برای عشق جدیدش انگار که ساعت شنی زندگیشو سر و ته کرده باشه تا دوباره شروع کنه دستشو سمت برق لبش برد و روی لب هاش کشید


+به زندگی جدید خوش اومدی بیون بکهیون میدونم شاید گاهی قلبت درد بگیره، شاید گاهی یادش بیفتی، شاید وقتی کنار کسی میبینیش ناراحت بشی و خیلی از شاید های دیگه، اما اشکال نداره این بهاییه که قراره پرداخت کنی، چانیول قطعا تمام درد هاتو درمان میکنه، چانیول قلب مهربونی داره، بهت توجه داره، ندیدی اون روز دستتو یکم بریدی چجور داشت جونش برات در میومد؟ ندیدی اون شبی که یکم تب کردی و دارو نداشتی با این که دیروقت بود و داروخانه ای که باز باشه سخت پیدا میشد کلی راه رفت و اومد و تا زمانی که خودش قرص رو تو دهنت ننداخت خیالش راحت نشد؟ چان دوست داره میتونه خوشبختت کنه، تو از زندگی چی میخوای؟... خب میخوام ارامش داشته باشم، میخوام دوسم داشته باشه، میخوام توجهش مال خودم باشه، هوامو داشته باشه، بهم احترام بزاره...خب چانیول همه این کارا رو میکنه، خودت که شاهدش بودی و دیدی... خودم چی؟ باید دوسش داشته باشم یا ن؟... عمه ی من بود اون روز که چان خبری ازش نبود داشت اشک میریخت و بدو بدو رفت در خونه ی چان تا خبر بگیره ازش؟ معلومه که دوسش داری، حتی یه چیزی بیشتر از دوست داشتن پس نگران نباش و کاری که باید بکنی رو انجام بده...


با صدای زنگ نگاه اخرشو به اینه داد خط چشمی که کشیده بود، چشم هاش رو مشتاق تر از همیشه نشون میداد سمت در رفت و با باز کردنش نگاه خریدارشو روی هیکل ورزیده ی چانیول حرکت داد به چشم هاش رسید و لبخندشو به اون چشم هایی که بک هنوز هم میتونست عشق رو توش بخونه هدیه داد با این که چان از اون موقع تا الان دیگه حرفی نزده بود و رَویه ی هیونگ بودن رو پیش گرفته بود اما چشماش عشق رو فریاد میزدن و این واسه ی بکهیون خوب بود، اعتماد به نفسشو بیشتر میکرد حداقل میدونست که قرار نیست رد بشه، بعد از حال و احوال پرسی و تحویل گرفتن شراب قرمز از دست چان اونو تا میز شام همراهی کرد

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now