پارت بیست وسه _بیست وچهار

158 35 18
                                    


چانیول دو روز بعد مرخص شد به تشخیص پزشک فقط حمله بوده ولی باید بیشتر مراقب باشن و اونو از هر استرسی دور نگه دارن. بکهیون تمام غرغرای دکتر مارک به جون خرید ولی سرکار نرفت و برخلاف حرف های چانیول که ازش میخواست بیشتر به کارش اهمیت بده پیش اون مونده بود و توی خونه ازش مراقبت میکرد.


برای چانیول این خیلی شیرین بود که بکهیون بیست و چهارساعت سرشو روی قلبش میذاشت و به صدای قلبش گوش میکرد و به همین بهانه چانیول اونو توی بغلش نگه میداشت و نفسشو پر میکرد از عطر موهاش و بکهیونم با بوسه های ریزش خنده رو به لباش میاورد. حمله قلبی که داشت یه درس بزرگی به هردوشون داد اونم این بود که بیشتر قدر همدیگه رو بدونن و از لحظایی که باهم میگذروندن نهایت لذت رو ببرن.


چویی عصبانیتش هر لحظه بیشتر میشد بعد از اون اتفاق جونگکوک به طرز عجیبی ناپدید شده بود همه افرادش دنبال اون بودن ولی خبری ازش نبود حتی دیگه به خونه ای که چویی براش اماده کرده بود هم نرفته بود. لبه ی میزش رو در حالی که به تیموتی پسر محبوب کافه اش خیره شده بود چنگ زد و به شخصی که پشت تلفن باهاش حرف میزد گفت:


ـ برام پیداش کنید.


تلفنو قطع کرد و همون لحظه تیموتی که مشغول پیانو زدن بود بهش نگاه کرد و لبخند به چشمای مرد کره ای زد بعد از بهم زدن با جونگکوک و حال بدش چویی بازهم هواشو داشت و حالا حس میکرد که مرد روبروش قابل اعتمادتر از این حرفاست. چویی دستی براش تکون داد و به میزش اشاره کرد که تیموتی با تکون سر حرفشو فهمید و باز مشغول کارش شد که چویی با برگشتن تیموتی به سرعت لبخند فیکشو کنار زد و میلشو برای بهم ریختن تمام اون کافه و خفه کردن صدای پیانو سرکوب کرد.


بکهیون بعد از بدرقه کردن چانیول خودشم به بیمارستان رفت و اولین چیزی که دید نگاه اخم کرده دکتر مارک و سر پایین افتاده دکتر کیم و تمین بود پس با قدمای آهسته و شمرده خودشو به اونا رسوند و کنار تمین وایساد. مارک برگه های دستشو تکون داد و دوباره پرسید: گزارش کدومتون نوشتید؟


بکهیون با تعجب به دوستاش نگاه کرد که دکتر کیم سانگ بوم گوشه ی لباس تمین کشید ولی اون با سرتقی چشم غره ای به هردو رفت و خودشو لو نداد اون نگاه تمین نشون میداد که تنبیه سختی منتظرش هست. بکهیون دستشو بالا گرفت تا خودش همه چیزو گردن بگیره ولی سانگ بوم دستشو گرفت و رو به دکتر مارک گفت:


ـ کار دکتر لی هست... دیشب پزشک شیفت بودن.


تمین لعنتی بهش گفت و بکهیون از فشار خنده لباشو گاز گرفت ولی مارک قدمی جلوتر رفت و با برگه های دستش چونه تمین بالاگرفت تا بهش نگاه کنه .


+ فکر کردی نمی فهمم خودت ننوشتی؟


ـ خودم نوشتم... آخه...یعنی.. خب چرا بهم شک دارین؟

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now