پارت چهل و یک-چهل و دو

117 43 26
                                    


هرکسی مشغول کاری بود مامان پارک تو اشپزخونه داشت تنقلات و شیرینی های مورد علاقه ی سوری رو اماده میکرد ، بکهیون هم اخرین بادکنک ها رو باد میکرد تا کار های تزئین دکور رو تموم کنه اقای پارک اما مهم ترین کار رو انجام میداد اونم نگهداری از هیون شیطون بود، که با دیدن بادکنکا نمیتونست یه لحظه اروم بگیره، بک یکی از باد کنک ها رو کمتر از بقه باد کرد تا از ترکیدن احتمالیش جلو گیری کنه و اونو دست هیون داد و صدای جیغ هیجان زدش بلند شد، همون موقع سهون از اتاق دخترش بیرون اومد و رو به بکهیون گفت:
+بکی، این خوبه، تنش کنم؟
بک نگاهی به لباس های دخترونه ای که جلوش نگهداشته بود انداخت، سهون همیشه خوش سلیقه بود،  پیراهن مشکی که زیرش یه بلوز کرم رنگ میخورد و کلاه بافتی ک دوتا گوش خرسی داشت
-خیلی قشنگه سهون، خیلی بهش میاد،الان میری دنبالش؟
+اره دارم میرم مهدش یکم دیگه تعطیل میشه، یکم میچرخونمش تو خیابونا شماهام کم کم اماده بشین.
-باشه، تند نرون و مراقب خودت باش رسیدی خبر بده تا چراغا رو خاموش کنیم.
سهون روی بک خم شد و پیشونیش رو بوسید،از اون اتفاق به بعد بکهیون میترسید که بازم یکیو از دست بده اینو راحت تو چشماش میدید، درسته بک عاشقش نبود اما حالا خودش تکیه گاه بک بود و این حس عجیبی داشت این که یکی روت همه جوره حساب کنه.
با فاصله گرفتن از بکهیون چشمای بک که رو هم افتاده بود اروم باز شد.
+نگران نباش زود برمیگردیم.
سهون از خونه خارج شد اول سمت خونه پدرش رفت و لباس سوری رو اونجا گذاشت وبعد وسمت مهد کودک سوری حرکت کرد و تو راه به دلیلی که برای تعویض لباس باید به سوری میداد فکر میکرد، جلوی مهد پارک کرد، بچه هایی رو میدید که دست مادر هاشون رو گرفتن و باهم راه میرن، امیدوار بود انقدر برای سوری کافی باشن تا سوری دلش یه مامان نخواد، جلوی ماشینش ایستاده بود و از دور به سوری که با پسر بچه ای حرف میزد نگاه میکرد، پسر سمت سوری خم شد و بوسه ای روی لپش گذاشت، سهون اخماش تو هم رفت سمتشون حرکت کرد و زیر لب غر زد :
+یعنی چی که دخترمو میبوسه، اینجا مثلا مهدکودکه، این چیزا رو یاد میدن، واقعا که باید با بک صحبت کنم مهدشو عوض کنیم.
وقتی به سوری رسید با اخم هایی که نشون از جدیتش میداد جلوش زانو زد، سوری هم با دیدن ددیش لبخنداش پُررنگ تر شده بودن و با هیجان دستشو دور گردن ددیش انداخت وگونش رو بوسید، و اون پسر اروم ایستاده بود و به اون دونفر نگاه میکرد. سهون موهای سوری رو پشت گوشش انداخت.
+چطوری پرنسسم؟ امروز خوش گذشت بهت؟
-عالی بود ددی، ولی دلم براتون خیلی تنگ شده بود.راستی ددی این دوستمه اسمش هیون جو هست.
هیون جو که تا الان ساکت  بود به خودش اومد به نشونه ی احترام کمی خم شد و بعد دستش رو برای دست دادن با سهون جلو برد
-سلام اقای پارک، هیون جو هستم دوست دخترتون
سهون دستای کوچیکش رو گرفت و، جوابش رو داد
+خوشبختم  مرد کوچک،خانوادت دنبالت اومدن؟ اگه نه میتونیم برسونیمت
-نیاز نیست یکم دیگه میان دنبالم
+خیله خب پرنسس با دوستت خدافظی کن دیگه باید بریم.
بعد از خدافظی با هیون جو دست سوری رو گرفت و سمت ماشینش رفت، بعد از کلی چرخوندنش تو خیابونا و خریدن عروسک پولیشی خرسی براش سمت خونه رفتن  وقتی نزدیک به خونه رسیدن پیامی به بکهیون داد.
+سوری باید بریم مهمونی مامان جون برات لباس گذاشته باید عوض کنی
-مهمونی؟ کجا؟ قبلا چیزی نگفته بودین دربارش
+یهویی شد بیا وگرنه دیر میشه.
سمت خونه باباش رفت و بعد از پوشوندن لباس سوری بوسه ای رولپ های تپلیش گذاشت و به بهونه جا گذاشتن وسیله ای سمت خونشون رفت چراغ های خاموش خبر ازاماده بودنشون میداد، همونجور که دستای سوری رو گرفته بود اونو سمت جلو هدایت کرد و یهو با صدای دسته جمعی تولدت مبارک فشفشه ها روشن شد و سوری شُکه شده به ادمای اطرافش نگاه میکرد، با روشن شدن چراغ ها دیدش راحت تر شده بود، نگاهش به دوتا ددی هاش افتاد که حالا کنار هم ایستاده بودن و با کیکی که دوتا یونیکورن قشنگ روش بود منتظرش بودن.
+تولدت مبارک پرنسسم.
سهون گفت ودخترش رو بغل کرد و بوسید بکهیون هم جلو پاهاش نشست و کیکش رو دست سهون داد، دستاشو از هم باز کرد و سوری روکه سریع تو بغلش پرید بود بوسید و گفت:
-تولدت مبارک دختر قشنگم، باید ارزو کنی و شمع هاتو فوت کنی.
بکهیون پشت سوری قرار گرفت و به سهون که کنارش نشسته بود تا هم قد سوری باشه وکیک رو جلوش نگهداشته بود نگاه کرد چقدر خوشبخت بود و ارامش داشت، اما میتونست این ارامش رو با چانیول تجربه کنه فقط اگه چان زنده میموند اشک تو چشماش از نگاه سهون دور نموند، سهون بعد از فوت کردن شمع ها ایستاده بود کیک روبه دست تمین داد و خودش سمت بک رفت و بغلش کرد جنس این اشک ها و نگاه ها رو میشناخت، خوب میدونست دلتنگه چانیوله، بوسه ای رو پیشونیش گذاشت.
+اونم حتما خوشحاله بک، بهتره اروم باشی، سوری ناراحت میشه.
بکهیون سری تکون داد و نم چشماشو پاک کرد و با لبخند سمت بقیه برگشت.
-بیا پرنسس باید کادو هاتو باز کنی.
سوری با ذوق سمت  میز کادوهاش رفت وسهون یکی از کادوها رو دستش داد.
+این از طرف عمو مارک و تمین هست، بدو بازش کن.
سوری با ذوق کاغذ دور کادوی مستطیل شکل رو باز کرد و با دیدن کادوش جیغ از خوشحالی کشید که توجه بک به کادو توی دستای سوری جلب شد و با دیدن تبلت با اخم سمت تمین نگاه کرد.
-مگه نگفتم تبلت براش زوده نگیر براش!!؟؟
-سخت نگیر بک، تولدت مبارک سوریا امیدوارم خوشت اومده باشه.
-عالیههه عمو خیلی دوسش دارم.
+خب بیا سوری اینم از طرف مامان جون و بابا جونه.
سوری با دیدن لباس پرنسسی صورتی رنگی که بال فرشته ای نرمی از پر داشت خودشو تو بغل مامان جون و با با جونش انداخت.
-خیلیییی قشنگهههه همیشه دوست داشتم از اینا داشته باشم.
با بوسیدن صورت مرد و زن مهربون جلوش سمت بقیه کادوهاش رفت.
+اینم از طرف عموبوم هست.
سوری جعبه بزرگ جلوش رو باز کرد و عروسک پولیشی بزرگی رو دید و با چشمای قلب شده سمت عموی مهربونش برگشت و بعد از بوسیدن صورت عموش و تبریک تولدش ، سمت اخرین جعبه روی میز رفت و بازش کرد، کفش پرنسسی صورتی رنگ و تل سرستش خوشحال به سهون نگاه کرد و منتظر موند تا بفهمه کادواز طرف کیه، با اشاره ی سهون به اقا و خانوم بیون سمتشون رفت.
-ممنون  مامان جون و بابا جون خیلی قشنگن.
-فهمیدم که مامان پارک میخواد برات لباس پرنسسی بخره واسه همون منم اینا رو گرفتم تا باهاش بپوشی.
-مرسییی.
-خب سوری بیا اینجا وقت کادوی ددی هاته
با شنیدن صدای ددی هیونش سمتشون رفت، بکهیون پشت سرش ایستاد و گردنبند طرح بال فرشته ای رو دور گردنش انداخت و قفلشو بست و پشت گردنشو بوسید.
-تولدت مبارک فرشته ی من ددی خیلی دوست داره.
سهون هم  کنارشون نشست و هردو شون رو بغل کرد و لب زد :
+ممنون که وارد زندگیم شدین.
بک با حس کشیده شدن شلوارش، به اون سمت نگاه کرد و با دیدن هیون خندش گرفت و بغلش کرد و بوسیدش.
-بیا ببینم حسود کوچولو تو رو هم خیلی دوست داریم.
-هیون.. دوست.
+اره هیون دوست خیلی زیاد دوست.

 «برایم بمان» Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ