پارت دوازدهم

160 53 2
                                    

بعد از کلی بوق خوردن بالاخره صدای فرمانده کیم به گوش سهون رسید.

-شب بخیر فرمانده، معذرت میخوام که این وقت باهاتون تماس گرفتم.

چند لحظه ای سکوت شد تا فرمانده کیم جواب سهون رو بده که احتمالا داشت تعارف و احوال پرسی میکرد

-نه چیزی نشده ما خوبیم اما نگران هیونگم، حالش خوبه؟

سهون همونطور که به حرف فرماندش گوش میداد دستشو جلو دهنه ی گوشی گذاشت و رو به بکهیون گفت

-میگه حالش خوبه.

+میخوام باهاش حرف بزنم.

سهون کلافه دستی تو موهاش کشید و نگاهش به چشمای دوباره خیس شده ی بک افتاد

-فرمانده کیم امکانش هست چند لحظه کوتاه باهاش صحبت کنم.

خواسته سهون جوری درمونده بود که فرمانده قبول کرد ولی تاکید کرد که خیلی کوتاه باشه

سهون هم سریع گوشیو گرفت سمت بک ، شاید اولویت با ماد و پدر و در نهایت خودش بود اما با توجه به حال بد بکهیون حتی مادر و پدرش هم این چند لحظه رو با کمال میل به بکهیون بخشیدن تا یکم اروم بشه، بک گوشیو گرفت و منتظر موند

-بله سهون اتفاقی افتاده.

صدای هق هق گریه ای که به گوش چان رسید ترسوندش، بک بین گریه هاش به حرف اومد

+چطور... چطور منو بی خبر گذاشتی چان... چرا نگفتی بهم... اگه چیزیت میشد چیکار میکردم...

-بکهیون، اروم باش، متاسفم، واقعا متاسفم عزیزم ، عجله داشتم و فراموش کردم بهت بگم معذرت میخوام.

+نمیبخشمت چان ، هم قرارمونو یادت رفت، هم منو یادت رفت، به این سادگی نمیبخشمت میدونی چقدر نگرانت شدم.

-متاسفم بک، نمیخواستم ناراحتت کنم، من خوبم نگران نباش، احتمالا فردا اخرین روزه و خیلی زود میام پیشت، جبران میکنم باشه، الان فقط اروم باش و گریه نکن.

صدای یه نفر که چان رو صدا میکرد اومد و بعد هم صدای «الان میام» گفتن چانیول شنید.

+باید بری، منتظرم سالم برگرد...

با قطع کردن تماس تازه نفسش بالا اومد، تازه اکسیژن به مغزش رسید، تازه چشمش به ساعت 3:40دقیقه خورد، تازه نگاهش به خانوم و اقای پارک و سهون افتاد که با لباس خواب جلوش وایستادن، شرمنده سرش رو پایین انداخت و گفت:

+من... معذرت میخوام واقعا، خواب بدی دیدم نفهمیدم چی شد ... دست خودم نبود ببخشید.

خانوم پارک از هول کردن بک و تند تند حرف زدنش خندش گرفت اما قیافه ی نسبتا جدی ای به خودش گرفت

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now