پارت بیست و پنج - بیست و شش

144 35 3
                                    


تنها نشسته بود و به اینده ی نا معلومش فکر میکرد، به کار هایی که کرده بود، به چویی، چانیول، بکهیون و ربطشون به هم، به سهون، که بخاطر دل عاشقش اونو تو خطر انداخته بود، کلافه از این همه ندونستن و نفهمیدن اهی کشید و سمت قفسه ها رفت باید حتما خودشو به شهر میرسوند تا هم بتونه غذا تهیه کنه هم یه خبری از اون خانواده بگیره. از کلبه بیرون زد و با موتورش تا نزدیکی های جاده اصلی رفت و اونو یه گوشه گذاشت و با کلی شاخه و برگ پوشوند، بخاطر افراد چویی نمیتونست با موتورش تا داخل شهر بره حتما پیداش میکردن، همون روز که تصمیم گرفت بیاد و مدتی خودش رو پنهون کنه با رنگ کردن شماره پلاکش از سه به هشت تونست خودشو به اینجا برسونه اما نمیتونست ریسک کنه و دائم باهاش تو شهر بچرخه، استایلش از کت، شلوار چرم به تیشرت گشاد و شلوار جین زاپ دار تغییر کرده بود و موهاشو دائم تو صورتش میریخت یا کلاه میزاشت، خلاصه که کلی تغییر داده بود تا شناسایی نشه.

ازعمد به فروشگاه نزدیک خونه ی پارک رفت تاهم خرید کنه هم شاید بتونه خبری ازشون بگیره، خریدا رو توی سبد گذاشت و به تلوزیون روشن مغازه که خبر از اماده سازی برای جشن روز استقلال ملی رو میداد گوش داد.

+این خیلی خوبه شنیدم کلی برنامه دارن، حتی قراره خلبان ها هم توی جشن نمایش داشته با‌شن.

صدای مغازه دار توجهشو جلب کرد که با مشتری جلوییش حرف میزد ولی جونگکوک نمیدونست بیشتر از این معطل کنه پس بدون حرف اضافه ای وسایل هاشو نقدا حساب کرد و از در مغازه بیرون رفت. نگاهی به آپارتمان پارک انداخت بیشتر از زمان دیگه ای نگرانشون بود ولی جرات نزدیک شدن بهشون رو نداشت جونگکوک حضورش همیشه برای اون خانواده خطرناک بود. لبخند تلخی به افکارش زد و سمت کلبه جنگلیش راه افتاد.

+هی کاکتوس تو میگی چیکار کنم؟ اگه به چان بگم خیلی بد میشه، میشناسیش که رو خانوادش حساسه، تازه اگه بفهمه تهدید شدیم نمیزاره کسی پاشو بزاره بیرون و خودش میفته دنبالش، اگه چان چیزیش بشه نفس منم تموم میشه، اگه بخاد بلایی سر یولی بیاد چی؟ آه اون بچه گناهی نداره، لعنت بهش چی میخواد از جونمون؟

دلش میخواست یول رو ببینه میترسید نگرانش بود نمیدونست اونجا چقدر امنیت داره، ای کاش میشد بیارتش خونه تا مراقبش با‌شه. فکر کرد دیگه کافی بود توی یه تصمیم آنی بلند شد و بعد از اماده شدنش سمت بهشت راه افتاد، حداقل باید دلشو آروم میکرد.

تمام وجودش چشم شده بودو یول کوچولوش نگاه میکرد. همه پرستارای پرورشگاه و حتی خانم لی معتقد بودن اون بچه وقتی بغل بکهیون هست از همیشه آرومتر هست. همونجور که بغلش کرده بود گهواره وار تکون میخورد و به انگشت خوردن بامزش نگاه میکرد، انگشت دستشو انداخته بود تو دهنش و تند تند مک میزد، سرشو تو گردن بچه برد و نفس عمیق کشید بوی زندگی میداد، پیشونیشو به پیشونی کوچولوش تکیه داد و گفت:

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now