پارت چهل و پنج - چهل و شش

126 41 23
                                    

سلام قشنگای من امیدوارم حالتون خوب باشه.
حقیقتا سردرد شدیدی دارم اما دلم میخواست واستون اپ کنم.
اپ میکنم و میرم میخوابم، فردا منتظر ووت ها و کامنت هاتون هستم، دوستون دارم زیاااااااااااااااد ❤️💋
_______________

بعد از خوردن شامی که خانم پارک با وسواس و سوال پرسیدن هاش از جونگکوک که چی برای چانیول خوبه چی نه، درست کرده بود، حالا همه ی خانواده دور هم نشسته بودن. خانوم و اقای پارک خوشحال از برگشت پسرشون بودن، بکهیون هنوز شوکه و مبهوت بود و به اجبار دست های سهون که دورش حلقه  کرده بود، تحمل میکرد و کنارش نشسته بود و فشار هرلحظه دستش اجازه ی تکون خوردن رو ازش گرفته بود و سهون شاید تنها فردی بود که نمیدونست باید ناراحت باشه یا خوشحال، قطعا از زنده بودن برادرش خوشحال بود اما نگرانیش این خوشحالی رو بهم میزد، خوب میدونست بکهیون چقدر چانیول رو دوست داره و از طرفیم خودش نمیخواست از دستش بده، و اما وجود کوک کنار چان سردرگمش کرده بود ربط کوک به چانیول رو نمی فهمید دوسال پیش درست بعد از سقوط خلبان ها اونم غیبش زد و حال همراه برادرش برگشته بود. با سر و صدای بچه ها که نشون میداد دارن به جمعشون اضافه میشن تازه سهون و بک یادشون اومد که زندگیشون فقط زندگی خودشون نیست زندگی اون دوتا بچه هم هست با حالت گیج و سوالی به هم نگاه کردن و با صدای سوری که اونم متعجب بود سمتش برگشتن.
- ددی هیون مگه، عمو فرشته نشده بود؟ فرشته ها میتونن بیان پیشمون؟
بکهیون با تردید بلند شد و سوری  رو که وسط جمع ایستاده بود رو بغل کرد و سمت مبل پیش سهون برگشت و گفت :
+اره عزیزم خدا به بعضی فرشته ها اجازه میده که دوباره پیش ما بیان و با ما زندگی کنن عمو چانیول هم مثل همون فرشته هاست.
بک وقتی داشت کلمه ی عمو رو میگفت بغضش گرفت همیشه دلش میخواست بچه ها چانیول رو ددی یول صدا کنن ولی حالا نه تنها بچه هاش بلکه خودشم از چانیول دور شده بود و فقط خودش میدونست چه آشوبی توی دلش به پا شده از وقتی که یولش رو دیده بود ولی مدام ازش میخواستن  بهش نزدیک نشه. با سوال سوری دوباره حواسشو به اون داد.
-پس چرا به مامان من اجازه نمیده؟
+نمیدونم عزیزم.
سهون که کلافگی بکهیون رو دید دستشو رو دستای بک گذاشت به امید این که ارومش کنه اما با کشیده شدن دستای بک از زیر دستاش قلبش به یکباره فروریخت، نا باور سمت بک برگشت بغضی که به گلوش چنگ میزد رو پایین داد و لب زد  «بکهیون»، ولی سر بکهیون بود که پایین افتاد تا کمتر شرمنده مرد کنارش بشه، باز صدای سوری بلند شد.
-عموچانیول شما که فرشته شدی، مامان منو ندیدی؟
چانیول که تا اون لحظه ساکت بود و رفتار، اون دوتا رو زیر نظر داشت، حدس زد که منظور اون دختر کوچولو  زمانیه که  فکر میکردن مرده، سعی کرد مهربون باشه و لبخند بزنه.
-نه عمو ندیدمش اخه اونجا خیلی شلوغ بود اما قول میدم اگه بازم فرشته شدم حتما پیداش کنم.
خانم پارک زیر لب آروم "خدانکنه" زمزمه کرد که آقای پارک به پسرش نگاه کرد چانیولش کم حرف شده بود برعکس گذشته و نگاهش مدام بین همه ی اونا می چرخید و درست کنارش جونگکوکی نشسته بود که حالا از خستگی پلکاش روی هم می افتاد ولی مدام حالت نشستنش رو عوض میکرد تا کمتر چرت بزنه. آقای پارک با دیدن اون پسر مهربون لبخندی به چشمای خوابالودش زد و گفت:
-بهتره برید استراحت کنید حتما روز سختی رو تو بیمارستان گذروندین.
باصدای اقای پارک، چانیول سریع تایید کرد و بکهیون تا دهنشو باز کرد که بگه چان بیاد خونه اونا، خانوم پارک گفت:
-اتاقت اینجا دست نخورده مونده پسرم بهتره همراه جونگکوک تو اتاق خودت بمونی.
+مامان اما...
-بکهیون بیا کارت دارم.
با درخواست مامان پارک بک پشت سرش راه افتاد و نگاه معترضش رو زمانی که به اشپز خونه رسیدن به چشمای خانوم پارک دوخت.
+مامان چرا ازم دورش میکنی؟ من میتونم مراقبش باشم، تازه بهتر هم هست مثلا دکترم بهتر میتونم مراقبت کنم ازش تا اون پسره... اصلا چطوری بهش اعتماد دارین بزارین خودم از....
-بکهیون، جونگکوک پسر خوبیه تا حالا مراقبش بوده از این به بعد هم میتونه پس اینکارو بسپار به خودش، درضمن یادت نره که چان تو رو نمیشناسه الان بهش استرس میدی با کارات، براش خطرناکه لطفا خودت رعایت حالا همراه بچه ها و سهون برید، هیون نگاه کن تو بغل باباش خوابش برده.
مامان پارک بعد از گفتن حرفاش بک رو تنها گذاشت و از آشپزخونه بیرون رفت ولی ندید نگاه غم زده و شاید ترسیده بکهیون رو، ندید چه ظلمی در حق عزیزکرده چانیول شده که بلافاصله چشماش خیس شد و با حسرت به جونگکوکی نگاه میکنه که حالا با لبخند بزرگش به حرفای آقای پارک گوش میداد و بالاخره همراه با چانیول به اتاقشون رفتن. اشکاش آروم پایین چکیدن و در حالی که سعی میکرد خودشو آروم کنه زمزمه کرد.
+ عشق که فراموش نمیشه، بزار بقیه بگن چیزی یادت نیست بزار بگن اون پسره بهتر از منه. چان تو عشق منی، دارسی منی اینو خودت بهم گفتی.
چند دقیقه بعد سهون همراه بکهیون و بچه ها به خونشون برگشتن بعد از رفتن بچه ها به تخت و خوابیدنشون، سمت بکهیون برگشت و بازوشو گرفت.
+باید حرف بزنیم بک.
-من حرفی ندارم سهون ولم کن میخوام بخوابم.
+بکهیون نگو که میخوای ولم کنی... بک، تو به من و زندگیمون یه فرصت دادی یادت رفته توی ماشین ما همدیگرو بوسیدیم این یعنی....
-الان نه سهون نمیخوام حرفی بزنیم ، به اندازه کافی گیجم، الان نمیخوام به تصمیمات دیگه ای فکر کنم.
بک عصبی سمت اتاقش  رفت و سهون در حالی که به سختی خودشو کنترل میکرد نگاه دلخورشو از اتاقش گرفت. افکار آزاردهنده ای که توی سرش بودن مانع از خوابیدنش میشد و همین بهانه ای بود تا از خونه بیرون بره و خودشو به حیاط برسونه تا شاید دور موندن از زندگی که همه چیش یه شبه رنگ باخت کمی آرومش کنه.
جونگکوک کنجکاو به اتاق مرتب چانیول نگاه میکرد و بیشتر از همه عکسی رو که چانیول با لباس خلبانی کنار هواپیمای ارتش وایساده بود دوست داشت و خب مجسمه های کوچیک خرسی که برترتیب روی میزش چیده شده بودن هم بنظرش جذابیت خودشو داشتن همونطور که نگاه میکرد سمت پنجره رفت و با کنار زدن پرده اش نگاهش به مردی خورد که با وجود دور بودنشم برای اون آشنا بود. سهون توی حیاط تنهایی قدم میزد و جونگکوک که اونو مرد خوشبخت خانواده تصور میکرد براش تعجب آور بود که این وقت شب اونجا چکار میکنه. چانیول از حموم بیرون اومد لباساشو عوض کرده بود و با یه دوش کوتاه بالاخره از بوی مزخرف بیمارستان خودشو نجات داد ولی با دیدن جونگکوک که پشت پنجره وایساده بود پرسید:
+ چکار میکنی؟
جونگکوک سریع پرده رو درست کرد و با لبخند دستپاچه ای حوله کوچکی که چانیول باهاش موهاشو خشک میکرد ازش گرفت و گفت:
ـ بزار موهاتو خشک کنم سرما نخوری.
+ جونگکوک تو که قرار نیست با اومدنمون به اینجا یهو غیبت بزنه درسته؟
از زمانی که اومده بودن این سوال مدام توی سرش بود و آزارش میداد که نکنه جونگکوک تنهاش بزاره و هزارتا سوال بی جواب دیگه که فقط باعث بیشتر شدن سردردش میشدن.
ـ کجا برم؟ من به غیر از تو کسی رو ندارم. یادت نره ما خانواده همدیگه ایم.
چانیول نفس راحتی از شنیدن جوابش کشید و با نشستن روی تخت دست جونگکوک گرفت و اونم کنار خودش نشوند و به صورتش که توی فاصله ی نزدیکی ازش بود خیره شد. میخواست بازم بپرسه مهمترین سوالش رو بپرسه ولی تردید داشت. جونگکوک گفته بود چیزی بینشون نبوده و حالا چانیول فکرش درگیر سایه ای بود که توی خاطرات گمشده اش جوجه عقاب صداش میزد، کسی که چانیول دوست داشت چهره اشو از پس اون سایه ببینه ولی هرچقدر تلاش میکرد بجز سردرد نتیجه دیگه ای نمیگرفت.
صبح بکهیون اماده از اتاق بیرون اومد و سهون رو دید که روی مبل خوابش برده، و اصلا نمیدونست که تا چند دقیقه پیش بیدار بوده، به ساعت نگاه کرد زیاد وقت نداشت سریع میز رو چید و سمت سهون رفت، دلسوزانه نگاهی بهش انداخت، سهون واقعا گناهی نداشت، شرمنده از رفتار دیشب صداش کرد.
+سهونا، سهونی بیدار شو دیرت میشه... هون  پاشو.
سهون بیدار شد و نگاهی به بکهیون انداخت، نفسشو بیرون داد و سمت دستشویی رفت... بعد از اماده شدن سهون، همونجور که دست سوری رو گرفته بود هیون رو بغل کرد و سمت خونه ی اقای پارک رفتن تا هیون رو دست مامان پارک بسپارن.
با باز شدن در داخل رفتن و جونگکوک رو اماده رفتن به سر کارش دید ولی چون دلخوشی ازش نداشت عمدا نادیده اش گرفت و از کنارش رد شد. چشماش دنبال چانیول بود ولی با ندیدن اون سمت اقای پارک رفت وهیون خودش رو سمت پدرجونش کشید.
+چانیول کجاست؟
اقای پارک همونجور که بچه رو بغل میکرد جواب داد:
-تو اتاقش خوابیده قرصاش انگار خواب اوره. 
بک  سمت اتاق رفت و اروم لای در رو باز کرد و با دیدن چشمای بسته ی چان سمتش رفت و نگاش کرد. هنوز باور نداشت و حضور دوباره اش رو یه رویا میدونست، هرچقدر سعی میکرد مقاومت کنه ولی غیر ممکن بود اون زمانی عادت داشت روزشو با دیدن همین چهره شروع کنه. دستشو آروم به موهای بهم ریخته اش کشید و گفت:
+کجا بودی تا حالا میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
خم شد و بوسه ای لطیف رو پیشونیش زد و از اتاق بیرون رفت ولی با نگاه دلخور سهون روبرو شد که سعی کرد نادیده اش بگیره. سوری از زمانی که اومده بود نگاه زیرچشمیش مدام به جونگکوک بود و خب اونم که متوجه نگاه های دختربچه شده بود بهش لبخند میزد که سوری سمتش رفت و در حالی که موهای بازشو دور انگشتش می پیچید کیوت تر از همیشه پرسید:
-عمو کوکی شما هم میخواین برین سر کار؟
کوک جلوی پای دختر قشنگی که دوسال پیش از دور دیده بودش نشست اون دختربچه دوست داشتنی حالا بزرگتر و زیباتر از قبل شده بود پس با همون لبخند مهربونش به چتری های سوری دست کشید و گفت:
-اره منم مثل باباهات سرکار میرم.
-ددی هونی میشه عمو رو هم با خودمون ببریم.
سهون نفسش رو بیرون داد و درحالی که غم رو تو صداش میشد شنید جواب دخترکش رو داد.
-اره پرنسس میتونیم فقط باید زود بریم تا دیرمون نشه...پایین منتظرم.
سهون از خونه بیرون رفت و بک بعد از سفارش های اخرش به مامان پارک برای غذا های هیون دست تو دست سوری بیرون رفتن و کوک هم دنبالشون راه افتاد. سوار ماشین شدن و حرکت کردن.
سوری هر از گاهی نگاهی به کوک مینداخت و لبخند های شیرینش رو تحویلش میداد و در جوابش، لبخند،  چشمک و بوسه هایی که روی هوا به پرواز در میومدن رو دریافت میکرد، سوری در حالی که تو عالم افکارش اعتراف میکرد که کوک از تمام پسر های  مهدشون قشنگ تره و مثل شاهزاده ی تو قصه هاست، پرنسسی رو کنار این شاهزاده تصور میکرد، که صد البته اون پرنسس خودش بود به مهد رسید و با بوسه های همیشگی باباهاش سمت مهد روونه شد.
به محض راه افتادن ماشین بک سمت کوک برگشت و سوالی که از دیشب رو مغزش رژه میرفت رو پرسید:
+چیزی بین تو و چانیول من، هست؟
سهون با شنیدن،  «چانیول من» از زبون بکهیون اخماش تو هم رفت عصبی شده چشم به جاده دوخت قلبش درد میکرد، اما چی میتونست بگه؟ بکهیون از دیشب تا حالا نادیده اش میگرفت. جونگکوک از اینکه بکهیون اینطور بی پروا جلوی همسرش حرف میزد تعجب کرد و معذب شده از سوال بکهیون نیم نگاهی به سهون انداخت و جواب داد:
-نه چیزی بینمون نیست اون فقط یه دوسته و من میدونستم متاهله.
+خوبه، بعد از کارم باهم بیشتر حرف میزنیم.
سهون نگهداشت و برخلاف روز های قبل در سکوت از هم جدا شدن. از اینجا به بعد سهون و جونگکوک تنها بودن ولی تو راه تنها صحبتی که بینشون رد و بدل شد گرفتن ادرس رستوران کوک بود، هرچند سهون بارها لب های خشک شدش رو تَر کرد تا جمله ای بگه، تا بپرسه چرا یهو غیبش زده، اما خجالت میکشید  پس فقط سکوت کرد و کوک با نگاه هایی که به جاده و درختاش مینداخت توی سکوت همراهیش میکرد، کوک دلگیر بود. از سهون، از نادیده گرفتنش، از تنها موندنش، از بی وفاییش، از ازدواجش، از همه چی ناراحت بود ولی چیکار میتونست بکنه؟ جز سکوت کاری ازش برنمیومد. سهون دوسال پیش بارها گفته بود اونو فقط دوست خودش میدونه و خب توی این مدت فهمیده بود رابطه یه شبه بینشون قرار نبود احساسات سهون نسبت بهش تغییر بده ولی خب بیخبر بود از احساسات سهون که درست برعکس افکارش بود.
هیون در اتاقی رو که امروز صبح دیده بود ددیش ازش بیرون اومده، نیمه باز دید و با قدمای نا میزونش سمت در رفت و اروم هلش داد و داخل رفت با دیدن مردی که روی تخت خوابیده سمتش رفت و به سختی خودش رو از تخت بالا کشید و طبق عادتش که همیشه روی سینه پهن ددی هاش میخوابید، روی سینه ورزیده ی مرد لَم داد و سرش رو توی گردن مرد فرو کرد و شروع کرد به مک زدن گردنش، چان با حس خیسی روی گردنش و یه چیز نرم که مدام روی گردنش کشیده میشد چشم باز کرد و اولین چیزی که دید موجود کوچولویی بود که روی سینش خوابیده مثل یه توله سگ کوچولو با اون زبون کوچیک و نرمش داره گردنش رو لیس میزنه.
ناخواسته خنده رو لب هاش نشست و دستشو پشت کمر بچه گذاشت و درحالی که مراقب بود نیفته رو تخت نشست، اونو از گردنش فاصله داد و رو پاهاش نشوند، بچه ی شیرین و خوشگلی بود،دیشب تو بغل برادرش دیده بودتش.
+هی کوچولو اسمت چیه؟
-پاک هیونی.
+اها پس هیون تویی، نمیدونم چجوری ولی انگار توله سگ بودن رو از بابات به ارث بردی، اون ددی بکهیونت، اونم چشاش شبیه پاپی هاست تو هم که لیسیدنت مثل اوناست.
-ددی هیونی... هیونی جیش.
+اااه بچه صبر کن... جیش نکنیا، چیکار کنم تو رو الان؟
چان بلند شد و بچه رو سمت دستشویی برد عمرا اگه میتونست تصور کنه یه روزی بچه رو سرپا نگه داره تا جیش کنه، اهی کشید و بعد از تموم شدن کار هیون، همونجورکه مثل هندوانه ، بچه رو زیر بغلش زده بود سمت روشویی رفت و صورتش رو شست، احساس گشنگی میکرد ولی روش نمیشد بره و درخواست غذا کنه کوک هم که نبود.
+به نظرتو چیکارکنم؟
-هیونی غذا  ام کنه.
+چانیولی هم میخواد غذا ام کنه.
-یولی غذا ام کنه.
+اوووم اگه بمونم گشنگی میکشم بریم شاید به بهونه ی تو یه چی گیر من اومد.
هیون رو بغل کرد که جیغ ذوق زدش از ارتفاعی که با زمین داشت بلند شد و چان با خنده اونو رو دستاش بلند کرد و جیغ های هیون بلند تر شد  همون جور که از اتاق بیرون میرفت لپ هیون رو بوسید وسمت آشپزخونه رفت و به زنی که میگفتن مادرشه نگاه کرد.
+ببخشید هیون انگارگشنشه.
-یولی هم گشنه.
خانم پارک دوباره با دیدن پسرش هیجان زده شد و چشماش خیس شدن ولی چون نمیخواست ناراحتش کنه سمت یخچال رفت و گفت:
-بیدار شدی پسرم! بشین الان برات غذا میارم، هم واسه تو هم واسه هیونی.
بعد از خوردن صبحانه که با شیطنت های هیون گذشت، خانوم پارک خواست هیون رو بگیره تا اون راحت استراحت کنه اما چانیول مخالفت کرد و خواست پیش خودش نگهش داره.
تا اومدن  سهون و بکهیون با اون بچه سرگرم بود که با  باز شدن در و اومدن سهون و بک ، خواست بچه رو پایین بزاره اما هیون از گردنش گرفته بود و ولش نمیکرد ناچار شد تو بغلش نگهش داره،
بکهیون با دیدن چانیول و هیون لبخند رو لباش مهمون شد و با ذوق به اون صحنه نگاه میکرد رو به سهون کرد و بی اختیار گفت:
+نگاشون کن هونا چقدر قشنگن، پدر بودن چقدر بهش میاد.
سرشو سمت سهون چرخوند و با دیدن اخم های تو هم رفته ی سهون دستاشو که از هیجان به بازوی سهون گرفته بود و فشار میداد رو پایین اورد.
-هیچ وقت واسه این که تو بغل من بودن اینجوری ذوق نکرده بودی.
عصبی از رفتارهای بکهیون سمت برادرش رفت و سلامی زیر لب گفت و دستاشو سمت هیون باز کرد و تو دلش خدا، خدا میکرد که هیون پسش نزنه وگرنه دلش میشکست، بدجوری هم میشکست، اما هیون با روی خندون از بغل چان بیرون اومد و تو بغل امن و دوست داشتنی پدرش رفت، سهون با بوسیدن و بو کشیون عطر تنش انگار جون گرفته بود  سمت در رفت و بین راه گفت:
-میرم خونه، سوری بابا  میای یا میمونی؟
سوری یه نگاه به باباش انداخت خستگی رومیتونست راحت توی چهرش ببینه، سمت  ددی هیونش برگشت که با سر تکون دادن بکهیون  و لب زدن   «برو» فهمید تصمیمش درسته  و همراه هیون و ددی سهونش به خونه رفت، بک با نگاه بدرقشون کرد، نمیخواست سهون رو ناراحت کنه اما با هر حرکتش ناراحتش میکرد، سمت چان برگشت و نگاهش به گردن قرمز شدش افتاد جای دندون کوچیکی که روی گردنش بود دیگه نیاز نبود چیزی بپرسه هنوزم رد خیسی روگردنش معلوم بود، دستمالی از جیبش در اورد و سمت چان رفت و گردنش رو پاک کرد.
+هیون به تو هم رحم نکرد؟ نمیدونم چجوری از سرش بندازم این عادتشو، اون موقع ها که داشت دندون در میاورد لثه اش میخوارید و اتفاقی فهمیدیم که اینجوری اروم میشه و گریش تموم میشه، و خب گذاشتیم تا دندوناش دربیاد اینجوری خودشو اروم کنه.
همینطوری توضیح میداد و دستمال به گردن چانیول می کشید که نگاهش بالا رفت و متوجه نگاه خیره چانیول شد قلبش توی سینه لرزید و دستش بی حرکت موند ولی چانیول متعجب بود انگار تازه درک میکرد چقدر اون صدا براش آشناست هردو بهم خیره بودن که تپش های قلب چانیول عجیب بود می تپید... درست و بی درد می تپید ولی عجیب انگار درست حین تپیدن می لرزید انگار که قلبش سرما خورده بود. سریع از بکهیون فاصله گرفت و در حالی که عمدا ازش دور میشد جواب داد:
-اشکال نداره عادت کیوتیه، بزرگتر بشه خودش می فهمه و از سرش میفته.
بکهیون از هیجان اون نگاه خیره هنوز نفس کشیدنش منظم نشده بود که با صدای آقای پارک نگاهی بهش انداخت اون مرد مهربون از بین قفسه های کتابش اون دوتا رو می دید ولی حرفی نزده بود تا خلوتشون بهم نریزه و بکهیون بین اون همه تلخی مدیون مهربونی های اون بود. آقای پارک هر دوی اونا رو صدا زد بکهیون و چانیول باهم سمتش رفتن که با رسیدن اونا آقای پارک از چارپایه کوچیکش پایین اومد. دو کتاب دستش بود که یکی از اون ها رو سمت دامادش گرفت.
ـ اومدم یه دستی به رفیقای همیشگیشم بکشم و از سر دلتنگی هم شده خودمو باهاشون مشغول کنم که چشمم به این خورد.
بکهیون اسم کتاب رو خوند "پنج فوت فاصله". تصویر روی جلدش از پسر و دختری بودن که با فاصله از هم ایستاده بودن و همین بیشتر متعجبش میکرد که آقای پاارک لبخندشو اینبار به پسرش هدیه کرد و کتابی که دستش بود رو سمت اون گرفت و ادامه داد:
ـ اینم برای تو، شاید بتونه وقتای بیکاری سرگرمت کنه.
چانیول کتاب ازش گرفت ولی بکهیون حالا شوکه شده به کتابی که دست چانیول بود نگاه میکرد که اون نگاهی به اسمش انداخت و کتاب باز کرد اولین صفحه ی کتاب متنی نوشته شده بود که خوندنش نه تنها قلب خودشو سنگین کرد بلکه بغض هم مهمون گلوی بکهیون شد.
ـ روح از هر چه ساخته شده باشد جنس روح او و من یکی ست.
__________________

یادتون که نرفت انگشت رو بمالید؟ 😅
⭐⬅️👆🏻

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now