پارت بیست و نه_سی

147 44 36
                                    


صدای مرکز پرواز توی گوشش پیچید فرمانده کیم با شنیدن جواب چانیول سریعا دستور به ترک هواپیما رو داد.


ـ به عنوان فرمانده پایگاه ارتش دارم تکرار میکنم پارک از هواپیمات خارج شو.


مرکز پرواز به تک تک خلبانش دستور ترک هواپیما رو میداد که با رسیدن دستور کاخ آبی وزیر دکمه قرمز جلوشو فشار داد و گفت: وزیر کل صحبت میکنه، هواپیماها رو از شهر دور کنید... این یه دستوره از شهر دور بشید.


همه کارکنان شوکه شده نگاهش میکرد که فرمانده کیم دستشو جلو برد تا دستور رو لغو کنه که با اشاره وزیر سعی کردن اونو از اتاق بیرون ببرن اما مقاومت میکرد و در نهایت خودش رو از دست نگهبانا خلاص کرد . چانیول دستش روی کنترل هواپیماش بود ولی نگاهش میخ شده به حلقه اش به بکهیونش قول داده بود برگرده و بهش خوشبختی کوچیکشونو هدیه بده. درد قلبش بیشتر شده بود ولی برای آخرین بار حرف زد: مرکز پرواز میخوام با همسرم حرف بزنم.... امروز تولدشه.


مردی که صداشو شنیده بود از پشت مانیتورش بلند شد و موهاشو از فشار عصبانیت چنگ زد که صدای چانیول دوباره توی مرکز پیچید: مرکز اون تولدشه میخوام باهاش حرف بزنم برای اخرین بار لطفا...


وزیر سرتکون داد که مرد لباشو از فشار به دندون گرفت و در حالی که بغضشو کنترل میکرد جواب داد: خلبان پارک ما صدای شما رو داریم.


چانیول به اعلان های قرمز شده و هشداری که روی مانیتور هواپیماش نمایان شده بود نگاه کرد. بکهیونش رو به یاد آورد اولین باری که اونو با یه جعبه پر از کتاب دید، وقتی که از سهون پیشش شکایت میکرد و روزایی که از پنجره خونش آویزون میشد تا باهاش حرف بزنه. صدای قشنگش وقتی کتاب میخوند، چشمای ریزش که وقتی میخندید زیباتر از همیشه میشدن و زمزمه هایی که تا دیشب نزدیک گوشش تکرار شده بود و نفسای آرومش که زیباترین موسیقی دنیا براش بودن. اشکاش راه افتاد.


ـ زیباترین عشق دنیا، جوجه عقابم خوبی؟ فکر کنم قراره تا ابد توی آسمون بمونم. خیلی دلم برات تنگ میشه و میخوام بازم اعتراف کنم که خیلی دوستت دارم و ازت معذرت میخوام که نمیتونم به قولم عمل کنم. فراموشم نکن و میدونم خودخواهیه ولی بعد من عاشق نشو نزار حسادت کنم به اونی که بیشتر از من قراره کنارت بمونه.....


صدای هشدار حتی توی مرکز پرواز هم پیچیده بود که چانیول حرفشو کوتاه کرد حالا از شهر خارج شده بود نفسی با وجود درد قلبش کشید و گفت: تولدت مبارک عشق دارسی... خیلی دوس....


صدای انفجار سکوت وحشتناکی رو توی مرکز پرواز برقرار کرد مردی که صدای خلبان رو ضبط میکرد گوشی ها رو از گوشش در آورد و در حالی که شونه هاش از گریه می لرزید سرشو به میز تکیه داد و فریادهای فرمانده کیم با اخطار قرمزی که روی مانیتور بزرگ نشون داده میشد ساکت شدن. وحشت زده به اتفاقی که جلوی چشماش افتاد نگاه میکرد و هیچ قدرتی نداشت که وزیر با تاسف سرشو پایین انداخت و در حالی که از اتاق کنترل بیرون میرفت گفت: تا فردا مقصر این اتفاق رو برام پیدا میکنید.

 «برایم بمان» Donde viven las historias. Descúbrelo ahora