پارت سی و هفت-سی و هشت

133 35 20
                                    


+شما میدونید که بعد از اون اتفاق بکهیون چقدر حالش بد شده و تازه چند روزه که اوضاعش بهتر شده، و خب دلیل حال خوبش هم اون دوتا بچن، و اینم میدونید که هیونگ میخواسته اون بچه رو بیاره تو خانوادمون، پس اون عضوی از پارک هاست، واسه ی داشتنشون فقط یه راه هست، اونم ازدواج بکهیونه، ولی بک میگه نمیتونم با کسی به جز چان باشم.
خانم پارک تا حرف از دامادش شد صاف نشست و راه حلی که خودشم به اون فکر کرده بود به زبون آورد:
ـ خب مادر تو ازدواج کن و اونا رو بیار، تفاوت زیادی نداره.
+مامان، هیون هدیه ی هیونگ به همسرشه، یعنی میخواسته بک بزرگش کنه، یعنی اینده ی سه نفرشو با بک چیده،چجور میگی فرق نداره؟
+درست میگی اما بکهیون الان زیر سی سالشه و از طرفیم متاهل نیست که بچه ها رو بهش بدن.
+من و بک تصمیم گرفتیم بخاطربچه ها  ازدواج کنیم.
حرفشو سریع زد و منتظر به مادر و پدرش نگا کرد که خانم پارک سریع اخم کرده بلند شد و با نگاه دلگیری به اون دوتا گفت:
+چییییی؟؟ شما دوتا میفهمین چی میگین؟ ازدواج؟
+صبر کن خانوم، بکهیون میخوام خودت حرف بزنی.
اقای پارک مثل همیشه آروم بود ولی همسرش نمیتونست اون وضعیت رو درک کنه هنوز عزادار پسرش بود و این موضوع قلبش رو سنگین میکرد که بکهیون شاید چانیول رو به این زودی فراموش کرده و یا حتی یه ماه کامل هم براش عزاداری نکرد.
+راستش، خب سهون همه چیو گفت، من میخوام هیون و سوری رو خودم بزرگ کنم و خب تنها چیزی که حالمو خوب میکنه و یه دلیل برای زندگی میده بهم اون دوتا بچن، من واقعا نمیتونم کسی به جز چان رو کنارم داشته باشم، و از طرفی نمیتونم اون دوتا رو از دست بدم. سهون خواست کمکم کنه و میدونم داره از خیلی چیزا میگذره، اما خودش خواسته کمکم کنه مگه نه سهون؟
سهون با سر تایید کرد نمیخواست وسط حرفای بکهیون که عملا داشت جونش بالا میومد حرفی بزنه و نه تنها جو بینشون رو متشنج کنه بلکه تمرکزش رو بهم بریزه.
+و خب سهون تا حدودی منو میشناسه شرایطمو میدونه دلیلمو میدونه  واسه همین اون الان اخرین امید من هست... البته اگه شما موافقت کنید.
با گفتن جمله اخر اشکش چکید و خانم پارک بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت و بکهیون شرمنده حال اون زن هم بود درکش میکرد و بهش حق میداد ولی با صدای آقای پارک به خودش اومد.
ـ آروم باش بکهیون، تو هم مثل پسرمی و دلم میخواد خوشحال ببینمت، اگه تنها راه اینه و هر دوتون تصمیم گرفتین مشکلی نداره من مخالفتی ندارم فقط خانواده خودت چی؟
+ باهاشون حرف زدم اونام موافقت کردن ولی پدرم گفت نظر شما مهمه.
اقای پارک سرتکون داد و درحالی که بزور جلوی اشک ریختنش رو می گرفت از روی مبل بلند شد و با بهونه سر زدن به کتابخونه اش اونا رو تنها گذاشت. سکوت آزاردهنده ای توی خونه پیچیده بود و بکهیون برای چندمین بار فکر میکرد چقد تحمل همه چی برای همه سخت شده. سهون فشاری به دست بکهیون داد و گفت:
ـ من کارای رفتنمون به آمریکا رو درست میکنم.
+ نمیشه آمریکا نریم؟... اونجا پر از خاطره ست.
ـ زیاد نمی مونیم فقط سه روز برای رسمی کردن ازدواجمون. همه چی درست میشه بهم اعتماد کن.
بکهیون سرتکون داد و از کنارش بلند شدو به اتاقش پناه برد. روی تخت نشست و زانو هاشو بغل کرد توی سکوت به عکس چانیول خیره شد حتی شرمنده اون عکسم بود و با صدای لرزونی ازش پرسید:
+ چانیول من قول دادم عاشق نشم تمام قلب و احساس فقط به تو تعلق داره... تو که فکر نمیکنی بهت خیانت شده. باور کن همه چی بخاطر بچه هاست. اینجوری نگام کن خب تو چرا رفتی اصلا منو موقع اون پرواز لعنتیت یادت بود؟ فکر نکردی بکهیون بعد تو چی میشه؟
اشکاش راه افتادن و دلتنگ عکسی که چانیول توش می خندید رو بغل گرفت که ضربه ای به در خورد و کمی بعد در باز شد با دیدن خانوم پارک قاب عکسو روی میز گذاشت و در حالی که صورتشو با سر آستیناش پاک میکرد از جاش بلند شد، مادر چان بهش نزدیک شد و دستاشو گرفت و روی تخت نشست، بکهیون هم کنارش جا گرفت.
خانوم پارک بعد از بحث یک ساعت پیششون به وضوح ساکت شدن ِدوباره ی بکهیون رو دید مخالفت کوچیکی که کرده بود عواقبش داشت خودشو نشون میداد و داماد عزیزشو انگار رنجونده بود ولی خب اونم یه مادر بود کاش یکی هم اونو درک میکرد.
+ قبل از سقوطش صداشو برام ضبط کرده ولی چرا یادش نبود من بدون اون ادامه دادن برام سخت میشه. مامان اگه نبود چان برای شما سخته برای من غیرممکنه زنده ام چون مجبورم چون هرکاری کردم جلومو گرفتید... میگین زنده بمون ولی چطور؟ من دیگه خونه خودمم نمیتونم برم چون همه جاش چانیول رو می بینم ولی سهون میخواد کمکم کنه، مامان... قسم میخورم توی قلب من بغیر از چان هیچکس نیست و این تن لمس های همه بجز چان براش حروم باشه. مامان شما که فکر نمی کنید واستون بدشانسی آوردم؟ آره، من نحسم؟ چانیول بخاطر من مرد و حالا نگرانید سهون بخاطر نحسی من چیزیش بشه؟ من... کافیه نباشم تا دیگه کسی آسیب نبینه. 
خانوم پارک  بکهیون رو بغل کرد، خدا روشکر میکرد که اقای پارک جلوشو برای حرف زدن گرفته بود وگرنه معلوم نبود واکنش بک به کجا ختم میشه  یه مخالفت ساده این همه حس بد بهش داده بود... صبر کرد تا بک تو بغلش اروم بشه  بعد از بند اومدن هق هق های خودش و بک ازش فاصله گرفت و اشکاش رو با دستاش پاک کرد، خم شد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت
+اروم باش پسرم اصلا اینجوری  که فکر میکنی نیست، تو خوش شانسی بزرگ چانیول من بودی، کسی بودی که عاشقانه دوستت داشت و میپرستیدت، بارها و بارها اگه برگردیم عقب بازم تو انتخاب چانی، و من موافق ترینم برای بودنت کنار خانوادمون، اما بک اگه با تو و سهون مخالفم دلیل دارم و نگرانم، و مهم ترین دلیلم عشقه... تو عشق رو چشیدی میدونی چقدر حس خوبیه، وقتی سهون میخواد اینجوری با دلیل و منطق ازدواج کنه از حس عشق محروم میمونه علاوه بر اون گرایش سهون مثل تو و چان نیست، میدونی که دخترا رو دوست داره، نائون رو که یادته، این برای هردوتون سخته، میدونم که عاشق هم نیستین اما به هر حال امکان داره یه روز به یه نفر علاقمند بشه، اون وقت چی؟ به هر حال دیدن شریک زندگیت با یکی دیگه، حتی اگه فقط رو کاغذ ثبت شده باشه سخته، سهون عشقت رو نداره، گرایشش باهات فرق داره وامکان خیانتش خیلی زیاده و اون بچه ها، امکان داره اذیت بشن چون سهون با توجه به گرایشش میتونه بچه های خودش رو داشته باشه و در اخر بخاطر همه ی این دلیل ها امکان داره بهت اسیب بزنه، بکهیون تو عزیز کرده ی چانیولی، اگه بهت اسیب بزنه اذیتت کنه چیکار کنم؟
بک که حالا تمام نگرانی های مامان پارک رو فهمیده بود بهش حق میداد و یه جورایی مقصر سهون بود که از گرایشش تا حالا چیزی نگفته بود ولی خب بکهیونم نمیتونست همچین چیزی رو به مادرش بگه پس برای دلداری دادن بهش گفت:
+مامان، نگران نباش چیزی نمیشه، اتفاقی برای من نمیفته، سهون بیشتر از این که نگران اینده خودش باشه نگران بقیه ست، نگران منه، اما درباره ی عشق و علاقش و گرایشش بهتره با خودش صحبت کنید، اونه که باید اینا رو بدونه و باهاش کنار بیاد، البته که ما فقط به عنوان دوتا هم خونه کنار هم میمونیم  نه چیز دیگه ای و اون میتونه ازاد باشه، لطفا باهاش صحبت کنید و اگه هنوزم نظرش تغییر نکرد ازدواج میکنیم...
خانم پارک عکس چانیول برداشت و در حالی که سعی داشت بابت بحث قبلیشون از دل دامادش دربیاره شروع کرد به گفتن خاطرات بچگی چانیول و تا پاسی از شب باهم حرف زدن و بکهیون بهش قول داد حتما فردا باهم به دیدن بچه ها برن تا خانم پارک هم نوه هاشو ببینه.
روز ازدواجشون بود ولی اینبار خبری از مهمون های خوشحال نبود، به کلیسا نرفتن، کت و شلوار سفیدی که چانیول عاشق رنگشون بود هم نپوشید و تنها دارایی اون روزش بغضی بود که هرلحظه توی گلوش بزرگتر میشد و ابرهای تیره آسمون نیویورک انگار با بغض بکهیون رقابت میکرد. نگاهشو از حلقه هایی که سهون خریده بود گرفت و به حلقه ی چانیول که هنوز دستش بود نگاه کرد همون لحظه سهون با اومدن پدر روحانی حلقه رو سمتش گرفت و گفت:
ـ بهتره اینو دستت کنی.
نگاه آقای پارک و بیون به اون دوتا بود که بکهیون باز بی حرف سرتکون داد و انگشتر ازدواجش با چانیول از دستش درآورد و قطره های اشکش یکی یکی گونشو خیس کردن که سهون سریع انگشتر خودشو دستش کرد و با دستش اشکای روی بکهیون پاک کرد. پدر روحانی با لبخند مهربونی بهشون نگاه کرد و سوگندنامه ازدواج رو براشون خوند و هردو اونو به زبون آوردن و بالاخره با امضای دو شاهد ازدواجشون ثبت شد ولی بکهیون هنوز حلقه ی چانیول رو توی مشتش نگه داشته بود و صدای چانیول توی گوشش تکرار شد: "حتی الانم گریه میکنی... دیگه حق نداری گریه کنی، پارک بکهیون"
دستی که انگشترو توی مشتش گرفته بود لرزید و باز صدای چانیول براش تکرار شد: "جوجه عقابم". سهون دستشو روی شونش گذاشت و میتونست که بعد ازدواج باید همدیگرو ببوسن ولی اون حتی نمیخواست به بوسیدن اون لبها فکر کنه پس بکهیون سمت خودش کشید و لباشو کوتاه روی پیشونی بکهیون قرار داد و باز گوشای بکهیون پر شد از صدای چانیول: "بعد من عاشق نشو، نزار حسادت کنم به اونی که بیشتر از من قراره کنارت بمونه... عشق دارسی..."
سهون شونه های لرزونشو محکمتر گرفت و اونو به آغوشش دعوت کرد حرفی برای گفتن نداشت میدونست بکهیون چه حسی داره پس فقط با بغل کردنش میخواست آرومش کنه که بکهیون ازش جدا شد و با صدایی که از شدت بغض می لرزید آروم زمزمه کرد:
+ میخوام تنها باشم... متاسفم سهون.
دیگه بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه تا الانم داشت خفه میشد پس بی توجه به نگاه نگران همه و یا قدمای سهون که میخواست دنبالش بره با گام های بلند و شتاب زده از دفتر ثبت ازدواج بیرون رفت و توی پیاده رو شروع به دویدن کرد. آسمون ابری هم کم کم شروع به باریدن کرد و همراه باهاش اشکای بکهیون راه افتادن تا جایی که با رسیدن به پل بروکلین بدون توجه به ماشین های درحال عبور کنارش، حفاظ آهنی پل رو چنگ زد و با تمام توانش داد زد:
ـ من خیانت نکردم... دارسی من بهت خیانت نکردم.
توی خواب خیس عرق شده بود و مدام هزیون می گفت که جونگکوک با روشن کردن آباژور سمتش برگشت که با دیدن صورت رنگ پریده چانیول نگران دستشو روی شونه اش گذاشت.
ـ چانیول... چانیول بیدارشو.
به یکباره از خواب پرید و دست جونگکوک محکم گرفت ولی از درد قفسه سینه اش آخی گفت و دوباره روی تخت افتاد. کوک شونه شو گرفت و در حالی که سعی میکرد بلندش کنه از ترس توان فکر کردن هم ازش گرفته شده بود اون حتی شبها کنار چانیول میموند تا تنهاش نزاره و حالا که اون بهش نیاز داشت حس میکرد هیچ کاری ازش ساخته نیست. دستشو روی قلب چانیول گذاشت و از ترس اینکه بلایی سرش بیاد اشکاش راه افتادن.
ـ چان من چکار کنم؟... چانیول...
+ دا..دارو...
همین حرف کافی بود تا سریع از تخت پایین بره و تمام اتاق رو برای پیدا کردن قرصها زیر و رو کنه و آخرشم با لیوان آب و قرص های تو دستش کنار چانیول برگشت کمکش کرد بشینه و یکی از قرصها رو توی دهنش گذاشت و لیوان نزدیک لباش برد تا بخوره. نیم ساعت و یا یه ساعت نمیدونست چقد سرپا مونده و تو همون حال پریشونش به چانیول که نفساش عادی شده بود نگاه میکرد که چان ضعیف تر از همیشه دستشو کشید و آروم گفت:
+ بشین اینجا... حالم خوبه.
جونگکوک کنارش نشست و همونطور که دستشو محکم گرفته بود سر چانیول روی شونش نشست و با صدای آرومش ادامه داد:
+ خواب دیدم... یکی روی پل گریه میکرد.
ـ شناختیش؟ چرا گریه میکرد؟
+ صورتشو ندیدم فقط یادمه داشت گریه میکرد و... و... دارسی کیه؟
جونگکوک به اشکال فرضی که چانیول کف دستش می کشید نگاه کرد و جوابی بهش نداد که چانیول باز هم ادامه داد:
+ اون با دارسی حرف میزد... تو دارسی رو میشناسی؟
ـ عشق و غرور، دارسی مردی بود که دلشو به الیزابت باخت ولی خب نمیدونم دارسی دنیای ما کیه.
+ هر کی هست امیدوارم زودتر پیش اون برگرده... کوکی ببخش ترسوندمت.
ـ باید بیشتر مواظبت باشم، خب نظرت چیه یه استراحت کوچولو کنی منم صبحانه رو آماده کنم. امروز وقت دکتر داری باید زود راه بیفتیم تا به موقع برسیم.
+ باشه.
اگه وقتای دیگه بود حتما به اینکه جونگکوک میگفت استراحت کنه غر میزد ولی الان واقعا به استراحت نیاز داشت و فکرش هنوز مشغول معشوقه دارسی بود که توی خوابش گریه میکرد.
یک ماه پیگیر کارای بچه ها بودن و خانم لی تمام مدت کمکشون میکرد و آقای پارک هم از وکیلشون خواسته بود تا به پسر و دامادش کمک کنه و حالا با توقف ماشین جلوی اپارتمان پارک، سهون نگاهی از آینه به چشمای ذوق زده سوری انداخت و گفت:
ـ اینم از خونمون... چطوره؟
بکهیون در حالی که هیون رو بغلش نگه داشته بود سمت سوری برگشت و نگاش کرد. دختربچه آبنبات دستشو دوباره لیس زد و گفت: مامانی هم اینجاست؟
ـ بله مامانی هم اینجاست و منتظره سوری خوشگلش رو ببینه.
سوری از هیجان زیادش خندید که بکهیون کوچولوی بغلشو بیشتر بخودش فشرد تا از سر و صدای خواهرش بیدار نشه لبخندی به صورت سوری که باز کثیف شده بود انداخت و گفت:
+ خب بریم خونه بیشتر از این مامانی و باباجون رو منتظر نذاریم.
سهون ماشین رو خاموش کرد و بعد از پیاده شدنش درو برای بکهیون باز کرد تا اونم از ماشین بیرون بیاد و خودشم سمت در عقب رفت و دست سوری رو گرفت و کیف کوچولوشو کمکش کرد روی دوشش بندازه و بالاخره هر چهارنفر باهم وارد آپارتمان شدن. خانم پارک نگاهی به ساعت انداخت و خواست دوباره درو باز کنه تا از اومدنشون مطمئن بشه که آقای پارک به رفتاراش خندید.
ـ خانم، آروم باش الان میان.
ـ آرومم فقط یکم هیجان زده ام.
به محض تموم شدن حرفش در باز شد و اول بکهیون با کوچولوی توی بغلش که آروم خوابیده بود داخل اومد و پشت سر اون سوری با چشمای گرد و کنجکاوش در حالی که همه چیزو با دقت نگاه میکرد اومد ولی سریع عقب برگشت تا از اومدن سهون مطمئن بشه. آقای پارک جلو رفت و گفت:
ـ به خونه خوش اومدین.
سوری: باباجونی دلم برات تنگ شده بود.
محکم پدربزرگشو بغل کرد توی این مدت خوب با این خانواده آشنا شده بود و خب بخاطر شیرین زبونی هاش مرکز توجه خانم و آقای پارک بود. بکهیون با سپردن هیون به خانم پارک سریع سوری رو از اقای پارک جدا کرد و گفت:
+ بابا ببخشید دستاش کثیف بود.
ـ اشکالی نداره بزار پرنسسمون رو خوب بغلش کنم.
سوری: ددی اینو بزار برای هیونی من پیش باباجونی بشینم.
سهون به این عادت سوری که همیشه خوراکی هاشو برای برادرش نگه میداشت خندید و از پشت دختربچه رو بغل کرد و اونو با خودش حموم برد و گفت: اول دستامونو بشوریم.
بکهیون از اینکه سهون و سوری با هم جور شده بودن خیلی خوشحال بود و حالا با خیال راحت روی کاناپه نشست و خانم پارک هم خودش هیون رو به اتاق خوابش برد و یه دل سیر به قیافه کیوت شده اش خندید اون یه یول کوچولو واقعی بود حتی چشمای نیمه بازش موقع خواب هم به چانیول شباهت داشت و همین باعث میشد خانم پارک از نگاه کردن بهش سیر نشه. بوسه سبکی به دست مشت شده کوچولوش زد و با شنیدن سر و صدای سوری که موضوعی رو برای همه تعریف میکرد بالاخره از نگاه کردن به اون کوچولو دست برداشت و آروم از اتاق بیرون رفت. سوری بین سهون و بکهیون نشسته بود و درمورد خداحافظی کردن از دوستای پرورشگاهیش با اونا حرف میزد.
بکهیون با لبخند بزرگش به حرفای سوری گوش میکرد و به عادت این مدت دستشو به زنجیر گردنش رسوند تا به حلقه ی ازدواجش با چانیول رسید و همین لمس کردن اون حلقه ی سرد آرامششو رو بیشتر میکرد. سهون به پدرش درمورد اینکه حتما از بهزیستی برای بازدید از خونشون میان گفت ولی حواسش به بکهیونی بود که تمام مدت لبخند داشت انگار بالاخره همشون به آرامش رسیده بودن. خانم پارک با روشن کردن تلویزیون کنار همسرش نشست و با اشاره از سوری خواست بغلش بره که دختربچه باز ذوق کرده خندید و مادربزرگشو بغل کرد ولی با خبری که از تلویزیون شنیدن هر چهارنفر شوکه شده به تصویر در حال پخش نگاه کردن.
ـ " سه روز پیش فرمانده کیم از  پایگاه ارتش هوایی سئول دستگیر شد. گفته شده وی در خدمت خود کوتاهی کرده و باعث لو رفتن اطلاعات پایگاه ارتش هوایی و سقوط خلبان های روز استقلال ملی شده... دادگاه بنا بر مدارک ارائه شده فرمانده کیم را به حبس و عزل از مقامش به عنوان فرماندهی ارتش هوایی رای داد"
_______________

یک عدد نویسنده ی مهربون هستم ک دلم نمیاد بزارمتون توی خماری.
لطفا شماهم با من مهربون باشید.
دوستون دارم ❤️
لطفا هرکسی پارت های قبل رو ووت نداده، برگرده و ووت بده، شاید از نظر تو، یدونه ستارت چیزی نباشه ولی واسه من خیلیههه پس ماچ بهتون مرسی ک انجام میدین 💋😘

 «برایم بمان» Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora