پارت چهارم

208 61 48
                                    

همونطور که توی پیاده رو تند تند قدم برمیداشت زیر لب با خودش تکرار میکرد "بیهوده تلاش کردم، این تلاش اثری نداشت احساسات من مهار نمیشن." لعنت به الیزابت و دارسی، لعنت به جمله های عاشقانه، لعنت به صبح های مه آلود، لعنت به دستاش که دیوانه وار گرمای دستاشو بهش یادآور میشن و لعنت به خودش که اونقد تنها موند تا الان دچار این همه دوگانگی بشه. روی صندلیای پلاستیکی ایستگاه اتوبوس نشست و انگشتشو تهدیدوار جلوی خودش گرفت و گفت: گوش کن بیون بکهیون همین الان میری خونت و اون رمان لعنتیو داخل سطل آشغال میندازی... اوه نه بسوزونش که هیچ چیزی ازش نمونه بعد با شجاعت تمام همه چیو به پارک سهون اعتراف میکنی... تو نباید بیشتر از این خیانت کنی.


نفس عمیقی کشید که تازه متوجه نگاه عجیب مردم روی خودش شد ولی اهمیت ندادو با اومدن اوتوبوس سوارش شد و روی صندلی کنار شیشه نشست و به مردمی که حالا پایین تر از اون بودن نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: من خیلی خودخواهم و هیچوقت به جریحدار شدن احساسات طرف مقابلم فکر نمیکنم.


کوله پشتیشو بیشتر به خودش فشرد و چشماشو برای چند لحظه بست باید امروز همه چیو تموم میکرد. باید قبل از اومدن چانیول با سهون وارد رابطه میشد تا اونم بیخیال صبح مه آلود اعترافش همه چیو برای همیشه فراموش کنه.


به هر سختی ای که بود خودش رو تا خونه رسوند، هرکاری میکرد مغزش اروم نمی‌گرفت، با این که یکم پیش لقب خودخواه رو به خودش داده بود، با این که گفته بود احساسات طرف مقابل براش اهمیت نداره، اما لعنت بهش اون چانیول بود، هیونگ مهربونش، کافی بود تا به اسم چان فکر کنه تا تمام لبخنداش بیاد جلو چشمش، چجوری میتونست باعث بشه اون لبخند از لباش پر بکشه؟؟؟ چجوری میتونست برق چشمای چان رو وقتی که بهش زل میزنه رو قطع کنه؟؟ اصلا چجور باید بعدش باهاش رو در رو بشه؟؟؟


با کلافگی دستشو لای موهاش چنگ کرد و کشید دیگه داشت خُل میشد


+اه بک، واقعا چه فکری کردی با خودت، سهون اگه بفهمه چان دوست داره، عمرا اگه قبولت کنه، اهههه اما سهون چی؟!!!! دلم چی؟!! اون سهونو میخواد، اون دستایی که هیچ وقت لمس و نوازشم نکرده بود رو میخواد، دلم میخواد سهون هم وقتی میبینتم تو چشماش مثل چشای چان چهل چراغ روشن شه، دلم میخواد تو بغلش گرم شم، لعنت به هرچی عشقه


انقدر کلافه و عصبانی بود، که کتابی رو که از وقتی اومده بود خونه جلوش نشسته بود و مخاطب تمام حرفاش بود رو برداشت و از خونش بیرون زد و بی توجه به اسانسور پله ها رو پایین رفت و کتاب عزیزش رو توی سطل زباله ی ورودی اپارتمان انداخت، فقط میخواست هرچیزی که اونو یاد چانیول میندازه رو دور بریزه و اون کتاب شاید بزرگترین عامل یاد اوری و عذابش بود، اون کتاب، الیزابت، دارسی... با عصبانیتی که توی وجودش جمع شده بود و دیگه نمیتونست تحملش کنه، خسته از خیره شدن به سطل آشغالی که الان رمان محبوبشو داخلش انداخته بود سرشو به دیوار کوبید، یه بار، دوبار و یا شایدم سومین ضربه باید خودشو آروم میکرد اون حرف ها اون دستها کم کم داشت کار دستش میداد. بغض داشت خفش میکرد و از لج افکاری که آزارش میدادن باز هم سرشو به دیوار کوبید ولی اینبار بجای سفتی دیوار جسم نرمی رو حس کرد و با تعجب سر بلند کرد. سهون که دستشو روی دیوار گذاشته بود تا مانع آسیب زدن اون به خودش بشه لبخند بزرگی زدو گفت: من اگه جای تو بودم بجای خودم به اونی که باعث حال بدم شده آسیب میزدم.

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now