پارت چهاردهم

183 54 2
                                    


در اتاقشو قفل کرده بود و با زیاد کردن صدای موزیک وانمود میکرد حالش خوبه حقیقت این بود سهون از وقتی که چان درباره ی اعتراف بک بهش گفته بود داشت دیوونه میشد از مثبت بودن جواب چان به بک مطمئن بود، وقتی که فهمیده بود بک جوابش به چان منفیه با این که خودش هم توان جلو رفتن نداشت اما همین که با هیونگش نبود دلش اروم گرفته بود، شاید اگه طرف مقابل بک یه پسر یا دختر غریبه بود راحت تر باهاش کنار میومد، اما اون هیونگش بود، کلافگی امونشو بریده بود نمیتونست تحمل کنه دست رو دست بزاره پس از خونه بیرون زد و برای این که پشیمون نشه از تصمیمش با بیشترین سرعتش خودشو جلوی واحد بکهیون رسوند، با تردید دستشو جلو برد، این همه سال چیزی نگفت تا برسه به اینجا؟اصلا بعد این همه مدت درست بود گفتنش؟ اونم حالا که چان و بک داشتن تازه به یه جاهایی میرسیدن؟؟ اما خودش چی؟ تکلیف دلش چی میشه؟ میتونه بشینه و کسی که عاشقشه رو کنار برادرش ببینه؟ دست شُل شدش رو دوباره بالا اورد که در بزنه ولی با صدای بک درست از پشت سرش عقب برگشت.

+سهون اینجا چیکار میکنی؟ چان خوبه؟ اتفاقی افتاده؟

بکهیون خریدای دستش بودو با خستگی پایین گذاشت و با گوشه آستینش پیشونی عرق کردشو پاک کرد و ادامه داد: فکر کنم از بس هیونگ و خانم پارک برام خرید کردن دیگه پررو شدم... خیلی گرمه.

با کیوت ترین حالت ممکن غر میزد و درست کنار سهون مشغول باز کردن در خونش بود و اون از این فاصله کوتاه هم با دلتنگی نگاش میکرد ولی بکهیون که درگیر اماده شدنش برای جشن و جواب چانیول بود متوجه نگاه غم زده ی سهون نشد و اونو همراه خودش داخل برد ولی سهون لبخند تلخی به بی توجهی بکهیون زد و خریداشو برداشت و داخل رفت که بکهیون اونا رو ازش گرفت و بازم بدون اینکه مستقیم به چشماش نگاه کنه پرسید: نگفتی برای چی اینجا اومدی؟ اتفاقی برای چان افتاده؟ حالش خوبه؟ تو از طرف اون....

سهون بغض کرده بیشتر از این طاقت نیاورد و بین حرفش پرید و گفت: من... لطفا یکبار از من بپرس.

حضور سهون فقط نگرانش کرده بود که نکنه برای چان اتفاقی افتاده ولی با این حرف سهون متعجب دست از جا به جا کردن وسایلش برداشت و بهش نگاه کرد که سهون قدمی جلو رفت و ادامه داد:

+اومدم یه سوال بپرسم، واقعا... چانیول هیونگ رو دوست داری؟ چرا اون موقع بهش گفتی نه ولی الان خودت اعتراف کردی بهش؟

+اوه سهون شی ترسوندیم، خب... اره واقعا دوسش دارم میدونی الان که فکر میکنم حتی قبلا هم دوسش داشتم فقط نمیخواستم قبولش کنم چون من ...

بکهیون یهو به خودش اومد چی میخواست بگه؟ این که اونو دوست داشت ولی الان نداره. به هرحال حسای گذشته مهم نبود الان فقط فکر به چانیول باعث میشد قلبش با سرعت بیشتری خون پمپاژ کنه.

 «برایم بمان» Where stories live. Discover now