دیوانه در شب {6}

437 118 5
                                    

سوار اسبش شد و افسارش رو دور یه دستش پیچوند تهیونگ کنار اسبش ایستاد و بهش نگاه کرد فقط چند هفته از مراسم تاجگداریش گذشته بود اما جونگکوک خودش پیش قدم شده بود تا زودتر از موعود به کره بره

+عالیجناب مطمعنید نمی خواید از کجاوه استفاده کنید هنوز دیر نشده میتونم بگم همین الان آمادش کنن.

-نه از اون فضای تنگ و خفه خوشم نمیاد.

ضربه ای به پهلوی اسبش زد و جلو رفت تهیونگ سریع سوار اسب شد و کنار شاهزاده اش قرار گرفت و حرکت کردن توی راه مدام داشت به این فکر میکرد که حالا که فرصتش رو داره باید بهترین استفاده رو ازش میبرد شاید بعد ها پدرش اونو سرزنش میکرد اما اهمیت نمیداد اون الان نیمی از قدرت سرزمینش رو داشت به عنوان امپراطور آینده جز نظر خودش به هیچ کس دیگه اهمیت نمیداد اون جوون بود و رشید ، زیباییش تنها چیزی نبود که زبان زد کشور های دیگه بود آوازه فتوحاتی که تو سن کم اونا رو به دست آورده بود همه جا پیچیده بود اون شمشیر زد ، حمله کرد ، خون هزاران نفر رو ریخت کشت تا ، فقط به کشتن یه نفر برسه صدای تهیونگ اونو به خودش آورد

+عالیجناب شب شده اما راه زیادی تا پایتخت نمونده تصمیمتون چیه؟.

-وضعیت بقیه چطوره؟.

+بخاطر اینکه زیاد توقف نداشتیم کمی خسته به نظر میرسن.

سوکجین پیشنهاد داد

+سرورم بهتره دستور اتراق رو بدید شب از نیمه گذشته و افرادمون خسته ان.

با اینکه خودش میتونست حتی با پای پیاده تا مقصد بره اما دستور دیگه ای داد

-خیله خب همینجا اتراق میکنیم.

بعد از چند دقیقه چادر ها برپا شدن و اسبا بسته شدن وارد چادرش شد و شمشیرش رو گوشه ای انداخت توی جاش نشست و کمربند لباسش رو باز کرد خسته نبود اما میخواست از بند لباساش آزاد باشه به پوشیدن یه شلوار اکتفا کرد و لباس های خوابش رو نپوشید و توی جاش دراز کشید یه دستش رو زیر سرش گذاشت و چشماشو بست و افکارش به محض اینکه اونو تنها دیدن به سراغش اومدن

-بخواب ، سیزده سال از وقتی که دستاش توی موهات حرکت میکرد میگذره.

صدای خنده ها اکو میشد

{فلش بک}

-مادر تند تر بدو الان همه شکوفه ها میریزن و دیگه نمی تونی ببینیشون.

+آروم باش عزیزم.

کنار درخت گیلاس ایستاد انگار باد بازیگوشی کرده بود و همه شکوفه ها رو ریخته بود گره دستش با دست مادرش شل شد و پایین افتاد

-نه ، باد همشو ریخته(کم کم اشک تو چشماش جمع شد)همشون ریختن دیر رسیدیم.

با فرو رفتنش تو یه آغوش گرم نگاهشو گرفت و دستاشو دور گردن مادرش حلقه کرد و با صدای بلند گریه کرد

slave of revenge (به بردگی انتقام)Where stories live. Discover now