پیداش کردم

347 85 17
                                    

هوا گرگ و میش بود و همه آماده بودن چشماش کمی سرخ و ورم کرده بودن نشون میداد که دیشب رو کامل بیدار بوده و البته تنها کسی که متوجه شد این ورم و سرخی دلیل دیگه ای مثل گریه کردن دارن جیمین بود برای برادرش نگران بود با پدرش مفصل خداحافظی کرده بود یونگی با اینکه نشون نمیداد اما از درون خیلی شکسته بود شب گذشته به سختی تونسته بود تکه های شکسته اش رو جمع و جور کنه تا بتونه از جاش تکون بخوره این بازم از چشم جیمین دور نبود یونگی از اینکه این وجه ی ضعیفش رو به جیمین نشون بده معذب نبود اون پیش جیمین انقدر خیالش راحت بود که ناخداگاه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره تا چیزی ازش پنهون کنه همه تقریبا خداحافظی کرده بودن و توی جاشون نشسته بودن تا حرکت کنن اما این یونگی بود که به بهونه ی بغل کردن برادرش نمیتونست دل از اونجا بکنه

+همه چیز برات جدیده مگه نه؟.

جیمین بی مقدمه پرسید و هر دوی اونا میدونستن دارن در مورد چی حرف میزنن یونگی خودش رو عقب کشید و سرشو کمی پایین انداخت

-من...ازش مطمعن نیستم جیمین.

جیمین به زیبایی لبخندی زد دست بردارش رو گرفت لطافت دست جیمین آرومش میکرد

+نگران نباش ، به موقعش ازش سر در میاری و مطمعن باش اون موقع به هر دری بزنی نمیتونی ازش فرار کنی.

جونگکوک جلوتر اومد و دستشو دور شونه ی جیمین برد و به خودش فشرد

+به سلامت برسید ، خیلی بابت اتفاقا اخیر که فراریتون داد متاسفم قول میدم درست و حسابی تنبیهشون کنم.

یونگی لبخند متشکری زد

-تقصیر منه اونی که حمله کرد میخواست کسی که ازش دستور گرفته بود رو لو بده اما من خیلی عصبانی بودم و کنترلم رو از دست دادم.

+نگران نباش من روش های خودم رو برای شناساییشون دارم نمیزارم جیمین دلتنگتون بمونه.

-مواظبش هستین؟! من بهتون اعتماد کردم.

جیمین بخاطر نگرانیه برادرش لبخندی زد اون این حال و روز برادرش رو از سر گذرونده بود و درک میکرد جونگکوک با اطمینان سر تکون داد

+به محض بهوش اومدنش خبرشو برات میفرستم.

با دو دلی دست برادرش رو ول کرد انگار اون دوستا تنها وصله ی یونگی به اونجا بودن که بلاخره ازش جدا شد اون صبر میکرد اما تحمل رو بعید میدونست **** کنار چشمه نشست یکی از دستاشو توی آب سرد چشمه برد و آبی به صورتش زد تا کمی این بی حالی و کسلی از تنش در بره اما درست بعد از نفس سنگینی که بیرون داد دوباره همون حالت قبلی بهش دست داد چند روز بود که توی راه بودن اون از همون روز اول منتظر اون خبری بود که جونگکوک قولش رو بهش داده بود اما هر روزش مثل دیروز.... پشیمون بود میخواست برگرده و خودش ببینه که تهیونگ چشماشو باز میکنه نهایتا پدرش اونو تنبیه میکرد اما در اون صورت هم چون از سلامتیه تهیونگ خبر دار شده بود انرژیه کافی برای تنبیه شدن داشت وسوسه ی اینکه شده حتی با پا هم مسیر اومده رو برگرده مدام به سراغش میومد به حدی که یونگی مجبور بود برای کنترل خودش لبشو گاز بگیره (دلم برای پنجول زدنات تنگ شده ببر کوچولو)

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 18, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

slave of revenge (به بردگی انتقام)Where stories live. Discover now