اون اغواگر لعنتی {14}

417 109 4
                                    

جونگکوک با سکوتش دستشو مجددا گرفت دیگه اعتراض نکرد فقط راه افتاد نمیتونست از زیر تیغ مرگ فرار کنه اما این چند روز رو میتونست هر جور که میخواست زندگی کنه مگه نه؟! وارد سرای بزرگی شدن و ندیمه ها به صف ایستاده بودن که جونگکوک جیمین رو پشت سرش مخفی کرد و با فریادش همه رو مرخص کرد وارد اقامتگاهش شد در اتاقش رو کنار کشید و جیمین رو توی اتاق پرت کرد و در رو بست نگاهی به جونگکوک انداخت نمیدونست تا کی ولی به زودی میمرد پس شرمنده ی قلب مهربونش شد دستشو روی سینه اش گذاشت قلبشو از حکومت بدنش خلع کرد زودتر از جسمش باید روح پاکش میمرد پس دلسوزی ممنوع بخصوص در مورد مرد ظالم روبه روش پس عوض شد روشو برگردوند و توی اتاق چرخید اتاق خیلی بزرگی بود دیواره های سمت چپش کامل با پنجره های بزرگ و بلند پوشیده شده بود میزی تقریبا بزرگ کنارشون قرار داشت و انتهای اتاق تختی بزرگ ، زیبا و مجلل قرار داشت که حتی با نگاه کردن بهش هم آدمو وسوسه میکرد تا روش جولون بده لبخند بیخیالی زد و به سمت تخت رفت و نگاه جونگکوک رو به دنبال خودش کشوند پارچه ی روی صورتش رو از خودش جدا کرد و پایین انداخت خودشو به تخت رسوند و چهار دستو پا تا تاج تخت رو طی کرد و بعد از تکیه زدنش پاهاشو دراز کرد حتی به خودش زحمت نداد تا پایی که تا کشتاله ی رونش از لباسش بیرون افتاده بود رو بپوشونه سرشو کمی به عقب خم کرد و نفس عمیقی کشید

+داری چیکار میکنی.

صدای جونگکوک بیشتر شبیه به زمزمه بود که بی اراده از توی دهنش بیرون اومده بود سرشو کج کرد و به جونگکوک نگاه کرد پای لختشو روی پای دیگه اش انداخت و چشماشو تو حدقه چرخوند

–دارم تمام سعیم رو به عنوان یه دختر دم بخت میکنم تا بختم باز بشه.

+بسه...اون حرفو فراموش کن.

مهم نبود که به چه دلیلی جونگکوک الان با نگاه کردن بهش آشفتست مهم این بود که داشت اذیت میشد و جیمین هم همینو میخواست میتونست تا قبل از مرگش یکی از به یاد موندنی ترین اسیر این شاهزاده ی مغرور باشه موهای سیاهش رو که تقریبا شونه های برهنه و یقه ی بازش رو پوشونده بودن روی یه شونه اش جمع کرد و گذاشت گردن و شونه و ترقوه هاش دلبری کنن

–چیه کارمو خوب انجام نمی دم.

جونگکوک چشماشو بست و پلکاشو به هم فشار داد و اروم زمزمه کرد

+اون اغواگر لعنتی.

جونگکوک گلوشو صاف کرد و سعی کرد صداش رسا تر باشه 

+یقه اتو ببند ، کاری نکن عصبانی بشم.

–چطور؟ یعنی باور کنم که توی اغوا کردن شاهزاده ی شرق ناتوان بودم.

جونگکوک خواست چیزی بگه که با صدای ندیمه اش از پشت در ساکت موند پوزخند پیروزمندانه ای زد و روشو برگردوند پاهاشو جمع کرد و یقه ی لباسش رو محکم جمع کرد و سرشو کامل پایین انداخت

slave of revenge (به بردگی انتقام)Where stories live. Discover now