رها از بند انتقام {28}

321 116 29
                                    

شدت جرائم و تخفلات بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکرد انگار ایندفعه میتونست ضربه ی محکمی به رقباش بزنه و زمان بیشتری بخره نگاهی به گوشه ی میز کرد لیست دختران شایسته ی سرزمینش هنوزم اونجا بود و بهش دهن کجی میکرد دندوناشو رو هم فشار داد

–کدوم از شما میتونید مثل اون باشید (همه ی اسامی رو هل داد و از روی میز پایین انداخت) من عاشقشم ، میخوامش...‌ اگه بهش نرسم همتون رو میکشم.

با اینکه بین مسولیت و خواسته هاش معلق بود اما همچنان برای رسیدن به خواسته هاش دست و پا میزد جونگکوک حتی بعد از این همه پا به فرا تر گذاشتن هنوز عشقش رو به معشوقش اعتراف نکرده بود لبخندی زد مثل همیشه جونگکوک همه چیزش رو مدیون قلب رئوف جیمین بود حتی وجودش رو در کنار خودش... در با صدای وحشتناکی باز شد و جونگکوک رو از جا پروند سمت در برگشت و با چیزی که دید چشماش از وحشت گرد شد سریع از جاش بلند شد و سمت جیمین دوید که با جسم خونینش رو زمین افتاده بود

–جیییمیییینننن.

تقریبا از روی صندلی افتاد اما اهمیت نداد و خودشو به جیمین رسوند و اونو توی آغوشش گرفت نفس نفس میزد سال ها به عقب برگشتن و اون لحظات خونین و تلخ دوباره تکرار شدن و جونگکوک دوباره محکوم به دیدن محبوب و عزیزش غرق در خون بود اشکاش تند تند میریختن و صورتش رو خیس میکردن احساس بیچارگی میکرد موهای توی صورت جیمین رو کنار زد صدای گریه اش بلند شده بود و هیچ کنترلی روش نداشت جیمین صورتش از درد جمع شد بود و خون بدنش رو کثیف کرده بود لب های نیمه بازش مثل همیشه سرخ بود اما از خون ، بدنش سرد بود اما دونه های عرق روی صورتش شبنم بسته بودن و موهاش رو خیس کرده بودن

–جیمین...عزیزم چه بلایی سرت اومده جیمیـ...کسی اون بیرونن نیستتتت.

جیمین به بازوی جونگکوک چنگ انداخت و به سختی حرف زد

+پدر من...ما..درت رو نکشت...

صدای گریه اش بلند تر شد براش هیچ اهمیتی نداشت که جیمین چطور از این موضوع خبر دار شده و داره این حرف ها رو میزنه بدنش داشت از وحشت و اضطراب ذوب میشد و قلبش به قدری تند میزد که امکان داشت یکهو از حرکت بی ایسته

–عزیزک من...

+گوش کن جونگکوک... خنجری که مادرت رو کشت... بیاد بیار.

–چی؟!.

کلمات دردمند جیمین هر چند کوتاه اما قدرتمند بودن و جونگکوک رو به خاطرات گذشته بردن روزی که کمی دور تر ایستاده بود و مادرش رو توی آغوش پدرش تماشا میکرد ، دید...خنجر سیاه رو با دسته ی طلاییش که سینه ی مادرش رو شکافته بود و برای بار دوم توی شکار گاه توی کمربند پدرش وقتی که گفت {اون مال منه} بدنش از شدت و حجم زیادی از احساسات در حال منفجر شدن بود انگار الان بند بند وجودش از هم جدا میشه و جونگکوک رو از هم میپاشونن تمام زندگیش رو به اشتباه و به بردگی یه انتقام گذرونده بود و در حالی که داشت خودش رو توی کینه غسل میداد قاتل مادرش جلوی چشماش بود و داشت جونگکوک رو تماشا میکرد و وقتی برای اولین بار دوباره با تمام وجودش احساس کرد بلاخره آرامشش رو پیدا کرد و آزاده همه چیزش رو ازش گرفتن همون کسی که حالا توی آغوشش به سختی نفس میکشید و بدنش که روزی لب هاش روی اون بوسه میزد حالا خونی و بی جون شده جیمین دستشو بالا آورد و سمت صورت جونگکوک برد دست جیمین رو گرفت و بوسه ای با تمام وجودش بهش زد و اونو روی گونه اش گذاشت آروم شروع به تکون خوردن کرد صداش به وضوح میلرزید

slave of revenge (به بردگی انتقام)Where stories live. Discover now