امپراطور خودخواه {29}

364 110 20
                                    

{14 روز بعد}

–یعنی هیچ کدوم از شما توجیحی برای برداشت این میزان هنگفت از خزانه ندارید؟عجیبه قبلا همیشه یه چیزی برای گفتن داشتید جناب مینگ ، جناب چِنگ... چطور امروز سرسختی شما رو برای حفظ قدرت سرزمین نمیبینم.

به خوبی میتونست از جایگاه بالاش همونطور که رو تخت طلاییش تکیه داده بود صورت درمونده و بیچارشون رو ببینه چِنگ خسته و ناتوان بود از لاپوشونی کردن بلاخره این بازی برنده خودش رو نشون داد و اون بازنده بود

+سرورم...چطور میتونیم اشتباهاتمون رو جبران کنیم.

جونگکوک لبخندی از روی رضایت زد داشت سعی میکرد وقتی محبوبش چشماشو باز میکنه همه چیز قشنگ و باب میلش باشه همه چیز مهیا باشه تا فقط اون تصمیم بگیره ، اون اشاره کنه تا هر کاری بکنه و اونو با تمام جسمش ، روحش ، با تمام وجودش در آغوش بگیره

–تمام اموالی رو که از خزانه برداشتید برگردونید این دفعه از مجزات شما چشم پوشی میکنم اما فقط به یک شرط.

+ما آماده ی خدمت گزاری هستیم.

–من حمایت تمام و کمال شما رو میخوام.

وزرا همه مشغول گفت و گو بودن تنها چِنگ بود که خودش داشت فکر میکرد

+سرورممم...عالیجناببب.

تهیونگ سراسیمه و بدون اعلام حضورش وارد شد و تعظیم کرد نفس نفس زدناش نشون میداد که راه طولانی رو دویده جونگکوک با نگاه نگرانش به تهیونگ چشم دوخت تهیونگ خندید

+عالیجناب...ملکتون بهشون اومدن.

با چشمای گرد شده از جاش بلند شد و دستپاچه از تختش پایین اومد و سمت تهیونگ رفتو شونه هاشو گرفت

–واقعا...واقعا بهوش اومده؟حالش چطوره؟خوبه؟.

+میخوان شما رو ببینن.

بلافاصله تهیونگ رو کنار زد و سمت در رفت

+عالیجناب!!!دارید جلسه رو ترک میکنید؟ مگه نمیخواستین جواب ما رو بدونید.

–مهم نیست بعدا میتونید نظرتون رو بهم بگید.

مینگ با شنیدن اسم ملکه ای که چند روزی بود فقط حرفش توی قصر پیچیده بود اخمی کرد

+پس کی میخواید ملکتون رو به ما نشون بدید مردم شایعات بدی دارن در مورد حکومت میسازن.

–هر وقت که خودم صلاح بدونم و هر وقت که ملکه ام بخواد ، میتونید برید.

جونگکوک با تموم کردن حرفش خودش اول از همه از در بیرون رفت و تهیونگ دوید تا خودش رو بهش برسونه قلبش بی قرار و محکم میکوبید و خودش برای دیدن سوگلی قلبش هیجان زده و دلتنگ بود لبخند روی لبش رو نمیتونست کنترل کنه و چهره اش شاداب تر و بشاش تر از همیشه بود (بلاخره چشمای قشنگشو باز کرد چقدر دلتنگ چشماش بودم ، صدای لطیفش ، دلم میخواد تا صبح بشینم تا برام شیرین زبونی کنه آه محبوب من شاهزاده ی دلربام باید دلتنگی هام رو جبران کنی) بی توجه به ندیمه ها که بهش تعظیم میکردن سمت در رفت و اونو باز کرد احساس میکرد خوشبخت ترین آدم دنیاست که اولین چیزی که دید نگاه دلتنگ و لبخند دوست داشتنی معشوقش بود دیگه صورتش رنگ پریده نبود فقط کمی لاغر شده اما هنوزم ستودنی و زیبا بود زیبایی جیمین هیچ وقت از چشمش نمی افتاد

slave of revenge (به بردگی انتقام)Kde žijí příběhy. Začni objevovat