از آخرین جلسه ی مزاکره برگشته بود فکرش مشغول و سنگین بود اما تمام سعیش رو کرد که بتونه مزاکره رو به نفع دو کشور تموم کنه الان باید در مورد یه چیز مهم تر تصمیم میگرفت ، تقاص... کی قرار بود تقاص مرگ مادرش رو پس بده شمع توی اتاقش سوسو میکرد همه خواب بودن انگار که شمع هم داشت برای بیدار موندنش تلاش میکرد دستاشو روی میز مشت کرد و پلکاشو بهم فشار داد **** همه چیز آماده بود سوار اسبش شد مثل روز اولی که وارد شده بود تشریفات زیادی برای بدرقه اش اومده بودن پادشاه و پسراش هم بودن اما نه همشون بازم اون نبود...زیبا ترینشون ، هیچ حرفی رد و بدل نمیشد وقتی نگاه مین هو رو به روی خودش حس کرد با خم کردن سرش احترام خودشو نشون داد و مین هو در جوابش متقابلا سرشو خم کرد بی توجه به نگاه سنگین بقیه سر اسبشو چرخوند و دستور حرکت داد تهیونگ ضربه ای به پهلوی اسبش زد و بهش نزدیک شد
+عایجناب پریشون حال به نظر میاید میخواید توقفی داشته باشیم؟.
-نه تا شب صبر میکنیم به محض تاریک شدن هوا جای مناسبی که پیدا کردیم اتراق میزنیم.
+بله سرورم.
چیزی تا تاریک شدن هوا نمونده بود و تا اون موقع باید خودشو آماده میکرد با تاریک شدن هوا قلب اونم تاریک میشد کینه توی دلش قدرت میگرفت و توی قلبش ریشه میکرد فرمان ذهنش رو به دست میگرفت و اونو بازیچه ی دست نفرت میکرد
-همینجا اتراق میزنیم.
از اسبش پیاده شد یکی از سرباز ها جلو اومد افسار اسبشو به دستش داد تا اون به جایی ببنده شمشیرش رو برداشت و کمی از جایی که میخواستن اتراق بزنن دور شد لبه چشمه ی کوچیکی از اونجا رد میشد نشست شمشیرش رو روی زمین گذاشت و سرشو بهش تکیه داد
به چی فکر میکرد؟به هیچی ، میخواست فکر کنه اما هیچ چیز در اختیارش نبود
+عالیحناب چادرتون آمادست.
تهیونگ بهش خبر داد
-بیا کنارم بشین.
تهیونگ از صدای بی جون شاهزاده اش بی خبر نبود با نگرانی کنارش نشست و به صورت بی احساسش نگاه کرد نمیتونست حدس بزنه الان چه حالی داره
+سرورم...
-میشه اینطوری صدام نکنی.
+چیشده؟چرا اینقدر بی جون و کلافه ای؟.
YOU ARE READING
slave of revenge (به بردگی انتقام)
Historical Fictionخرابه ای غریب در دلش به حاکمیت کینه بود و در سرش ناقوس مرگ می پیچید به بردگی انتقام خدمت میکرد و به دستورش شمشیر به روی هر کسی میکشید اما کدام برق شمشیر عشق را میترساند؟! کدام تیزی حاضر به گردن زدن عشق بود؟! •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•...