معشوقه ی پسر خفته {8}

459 116 9
                                    

از اسبش پیاده شد تشریفات باشکوهی برای استقبالشون اومده بودن اما براش چیز چشم گیری وجود نداشت شب سختی رو گذرونده بود و ندای انتقام تا خود صبح تو گوشش فریاد میزد و البته بدنش کمی از درگیری ای که داشت کوفته بود تنها چیزی که شاید میتونست کمی اونو به وجد بیاره طبیعت اونجا بود امپراطور مین هو و پسرانش در حالی که پشت سرش ایستاده بودن سمتش اومدن سرشو به نشانه احترام خم کرد اما نشونه ای از صمیمیت توی صورتش پیدا نبود با این حال امپراطور خیلی محترمانه خوشامد گفت

+خیلی خوش اومدی مطمعنا راه زیادی رو طی کردی و خسته و بی حال به نظر میای پیشنهاد میکنم که به اقامتگاهی که براتون آماده کردیم بری و استراحت کنی.

وقتی مین هو اونو مخاطب حرفاش قرار داده بود حتی به چشماش هم نگاه نمی کرد بنظرش زمین زیر پاش از صورت اون مرد نفرت انگیز جالب تر بود فقط دوباره سرشو به نشانه احترام خم کرد و دنبال ندیمه ای که برای راهنمایشون به اقامتگاهش مشخص شده بود راه افتاد شاهزاده یونگی از رفتار شاهزاده جوان متعجب بود

+عالیجناب اون شاهزاده جونگکوک نیست؟که به تازگی مراسم تاجگذاریش برگزار شده بود؟چطور میتونن اینقدر بی ادبانه برخورد کنن؟!.

اما مین هو اثری از ناراحتی از رفتار اون شاهزاده جوان توی چهره اش نبود

+بهتره فعلا درگیر این موضوع نشیم،من حتی غافلگیر شدم که ولیعهد شخصا خودش برای این مزاکره اومده فکر میکردم یکی از وزراش رو بفرسته،بهتره شما هم برید استراحت کنید مزاکره سختی در پیش داری.

بعد از بستن بند لباس راحتیش روی تختش دراز کشید ملودی آهنگ مورد علاقه مادرش رو زیر لب میخوند چشماشو بست و گوششو به صدای خنده هاش سپرد که توی ذهنش اکو میشد لبخندی غمناک روی لبش نقش بست

-وقتی با لباس قرمز روی شکوفه های گیلاس میرقصید مثل فرشته ها میشد...

به دستای بچه ای که بین دستای ظریف اون قرار میگرفت حسودی میکرد به خنده هایی که زمانی بی پروا بلند میشد و کل فضای باغ رو پر میکرد وقتی که باهم میچرخیدن و دنیای اطرافشون محو میشد و چشماشون هیچ چیز جز صورت خندون همدیگه رو نمیدید... بازم بدنش تب کرده بود هربار بعد قدم زدن توی مسیر خاطراتش گرمای آتشی که جسم مادرش رو توی خودش میسوزوند اونو از رویای شیرینش بیرون میکشید از جاش بلند شد و بدون اطلاع از اقامتگاهش بیرون اومد ندیمه با دیدنش سراسیمه به سمتش اومد

+عالیجناب جایی میرید،لباس هاتون مناسب نیستن.

-مهم نیست برو سوکجین رو خبر کن.

بعد از چند دقیقه قدم زدن توی مسیر کوچیکی صدای سوکجین اونو به خودش آورد

+سرورم اتفاقی افتاده؟.

-می خوام قدم بزنم همراهم بیا(رو به ندیمه ها کرد)شما مرخصید.

بعد از فرستادن ندیمه ها شروع به قدم زدن کرد

slave of revenge (به بردگی انتقام)Where stories live. Discover now