-اینجوری نمیشه… من انقدر بی گدار به آب نمیزنم!
صدای اعتراض جمع رو حتی جدی نگرفت،میدونست که اونا بهش اعتماد دارن و حالا فقط خسته ان .
از جا بلند شد و سمت یخچال که با استیکرایی که سر تا سرش رو پوشونده بود هیچ شباهتی به هیچ یخچالی نداشت،رفت.
-هی هی زین… من میارم تو فقط به اون بدبخت نزدیک نشو
"آده" با خنده و ترس ساختگی گفت و دست هاش رو با حالت تدافعی سمت زین گرفت و عقب عقب سمت یخچال رفت.
یادش نمیرفت روزی رو که با صدای کنده شدن در یخچال زهوار در رفته اشون از خواب پریده بود و بعد زین رو دیده بود که شوکه جلوی یخچال ایستاده بود.
زین بی صدا و بیحال خندید و دوباره پشت میز سرجاش نشست.
-خب? چیکار میخوای بکنی پس?
-فعلل هیچی تا وقتی یه چیز درست و حسابی به ذهنم برسه… فعلا نمیخوام فکر کنم راجبش جمع کن اینارو
مثل همیشه با لحن خاص خودش که شنونده باید نیمی از کلمات رو حدس میزد گفت و چشم هاش رو بست و سرش رو به پشتی صندلیش تکیه داد و پاهاش رو روی میز و برگه ها انداخت.
-جمع کن لشتو
پسر قد بلند غر زد و برگه هارو از زیر پاهای زین بیرون کشید و انگشت وسطش براش بالا برد و میدونست که اون پسر با چشم های بسته هم کاملا متوجهش میشه!
-آخریاش بود!
با صدای آده چشم هاش رو باز کرد و بطری آب جو محبوبش رو از دستش گرفت و درب فلزیش رو با لبه ی میز و ضربه ی مچ دستش باز کرد و بی اینکه اجازه بده کف کنه،اونو به لبش چسبوند.
هری و آده کارش رو تکرار کردن و هر سه توی سکوت مشغول بطری هاشون شدن و هرکدوم توی فکرهای خودشون غرق بودن.
-امشب میمونین?
هری پرسید و بطریش رو روی میز گذاشت و موهاش رو با کش توی دستش بالا سرش جمع کرد و آستین های تیشرت نازکش رو تا روی شونه اش تا زد.
-من نه!
زین که میدونست اون دختر بدون شک امشب قراره از پنجره ی خونه ی یه خانواده ی شریف بالا بره تا احتمالا دخترشونو توی تختش گیر بندازه خندید و سرش رو به تاسف تکون داد.
-ها? چته? خودش گفت امشب خانواده اش نیستن… تنهاست مشکلی پیش نمیاد!
آده زودتر از اینکه کسی چیزی بپرسه گفت و زبونش رو روی لبش کشید تا کف آب جوش رو پاک کنه.
-شایلی? یا… چی بود اسمش? سارا?
هری که هیچ وقت یه اسم رو دوبار از زبون آده نشنیده بود با تردید پرسید و بطریش رو دوباره به دست گرفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/146539265-288-k831331.jpg)
YOU ARE READING
Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction -خدای من... تو بلدی خفه شی? -باور کن نه!