-اوکی ما برای چی اینجاییم?
لیام معترض پرسید و توی چهارچوب در شیشه ای ایستاد و جلوتر نرفت و با چشم های عصبانی به برادر همیشه خندونش نگاه کرد.
این چه مسخره بازی ای بود که آدام راه انداخته بود? مگه از فوبیای ارتفاع داداش کوچیکترش خبر نداشت?
-بیا ترسو نباش لیام… بالاخره که چی? بیا پسر
-آدام بیا برگردیم! میدونی که من اون بالا نمیرم
-میری… بیا
-آدام?
غرید و سعی کرد صداش رو پایین نگه داره اما از دیدن دیوار های عمودی بلند که دستگیره ها و جاهای پا روشون تعبیه شده بود و شبیه سازی صخره نوردی بود این کار سختی میشد اونم با ترس عمیقی که لیام نسبت به بیشتر از 5متر ارتفاع از زمین داشت.
-لیام!
آدام اینبار جدی تر گفت و ابروهاش رو بالا نگه داشت تا به لیام بفهمونه اینبار حرف حرف اونه… اون همیشه مهربون بود اما خیلی جاها مجبور میشد با برادر سرکش و خودسرش جدی و تا حدودی سرد رفتار کنه تا حرف شنوی داشته باشه و این رویه همیشه برای لیام جواب میداد چون اونرتحت هیچ شرایط سردی کسایی که دوستشون داشت رو طاقت نمی آورد.
لیام انگشت وسطش رو برای آدام بالا آورد و با لب های جمع شده و اخم بانمکش به برادرش نزدیک شد و شونه به شونه اس به سمت جایی رفت که آدام میرفت.
-هی دَن
-هی داداش
فردی که کنار دیوار هایی ایستاده بود که کمی شیب معکوس داشت و از عضله ی کسایی که ازش بالا میرفتن معلوم بود که چقدر حرفه ای و قوی ان،در جواب آدام که با اشتیاق بهش سلام کرد ،گفت و برای یه بغل دوستانه بهش نزدیک شد.
-قرار بود دیروز بیای
-تصمیم گرفتم امروز با برادرم بیام
آدام گفت و لیام رو که بین اون دو مرد حس میکرد اگه قد نکشه خودش رو میکشه رو جلو تر کشید و رو به روی دوست بلند تر از خودش نگه داشت.
-اوه سلام… لیام دیگه? اگه اشتباه نکنم?
دن که به خوش اخلاقی آدام به نظر میرسید گفت و دست بزرگش رو جلو آورد .
-درسته… سلام
لیام سعی کرد خجالتی یا همچین چیزی به نظر نرسه پس لبخند بزرگی زد و دندون های مرتبش و تمیزش رو نشون داد .
-خب نظرتون چیه براتون کش و طناب بیارم تا خوش بگذرونین
-عالیه!
-نه!
دن با صدای آرومی که همزمان با "عالیه" ی آدام با بدبختی گفت "نه" با تعجب به لیام نگاه کرد.
ESTÁS LEYENDO
Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETED
FanficHighest ranking : #1 in fanfiction -خدای من... تو بلدی خفه شی? -باور کن نه!