16.[a rare good day]

4.5K 843 501
                                    

-فیلیپ دالاس…دفتر اصلی

هنوز پنج دقیقه از شروع کلاس ساعت دوم نگذشته بود که صدای خانم بِنِت از بلندگوی مدرسه پخش شد و خانم کمپل ،دبیر اون ساعت شروع درسش رو توی ثانیه های اول متوقف کرد.

-میتونی بری فیلیپ

خانم کمپل گفت و فیلیپ درحالی که اضطراب از جز جز اندام ها و بدنش میبارید از جا بلند شد و بین راه دوتا از دوست های از خودش بدتر با کوبیدن به کمرش بهش دلداری دادن.

میتونست قسم بخوره که اون صبح بدترین صبح زندگیش بود… وقتی که بیدار شده بود و با به دست گرفتن گوشیش رگبار نوتیفیکیشن ها بود که روی سرش آوار شد .

پیام هایی که دوست هاش براش فرستاده بودن و توی تک تکشون ازش پرسیده بودن که داره چه غلطی میکنه یا مسته?

و با وارد شدن به توییترش اوج فلاکتش رو درک کرد… اون توییت کوفتی از کجا سر در آورده بود ?مطمئن بود که شب قبل نه مست بود و نه تحت تاثیر هیچ دراگی پس این لعنتی چی بود?

برای اینکه خانواده ی سخت گیرش رو که کسی از شدت سخت گیریشون با خبر نبود رو حساس نکنه ناچار شد مثل هر روز خودش رو به مدرسه برسونه با اینکه میدونست چی انتظارش رو میکشه.

با خارج شدن فیلیپ از کلاس صدای پچ پچ بچه ها مثل صدای اطراف کندوی عسل فضا رو پر کرد و این بین لویی بود که در سکوت نگاهش رو سمت پنجره چرخونده بود و لب های باریکش رو بهم فشار میداد و جلوی انحنای بانمک لب هاش رو گرفته بود تا بیشتر نشه.

-اگه بفهمن کار توئه چی?

لیام درحالی که به جلو خم شده بود و خودش رو به نزدیک ترین حالتی که میتونست به لویی رسونده بود خیلی اروم پرسید و توجه لویی رو جلب کرد.

-نمیفهمن… مطمئنم!… نگران نباش!

لیام که لبخند مطمئن و خبیث دوستش رو دید اروم خندید و کلاس کم کم با اخطار های خانم کمپل ساکت شد.

خانم کمپل درس میداد اما به جز لویی که خیالش خیلی راحت بود کسی توجهی به درس نداشت و این طبیعی بود… لیام که هیچوقت گوش نمیداد و بقیه هم مثل اون دو نفر از ماجرا با خبر نبودن که ذهنشون درگیر ماجرا نباشه!

با تموم شدن کلاس و پیگیری های خبررسون های گوش به زنگ کلاس ،سارا و شلبی ، خبر رسید که اندرو سانچز از فیلیپ که به سن قانونی هم رسیده برای اعاده ی حیثیت شکایت کرده چون احترام شغلیش با اون توییت توی فضای مجازی به خطر افتاده بود و اونجور که بوش میومد فیلیپ دالاس تو بد دردسری افتاده بود!

خیلی از دختر هایی که به اندازه ی کافی از فیلیپ دالاس حرصی بودن با بزرگترین لبخند هاشون توی حیاط و راهرو ها راه میرفتن و صدای خنده هاشون که مطمئنن به خاطر تقاص پس دادن فیلیپ بود ،توی مدرسه پیچیده بود.

Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now