-لویی? سوییتی?
با صدای مادرش که از پشت در صداش میزد چشم هاش رو به زور باز کرد… نیم ساعت بیشتر نبود که چشم هاش رنگ خواب دیده بود و حالا باید برای مدرسه بیدار میشد.
-بیدارم مامان!
غر زد و توی جاش نشست و ثانیه ای بعد با صورت توی بالش نرمش فرود اومد… استخون بینیش دقیقا روی دکمه ی بالشتش برخورد کرد و درد تیزی توی صورتش پیچید.
-فاک...فاک… مطمئنم امروز روز فاکی ایه… قسم میخورم… قسم میخورم
با درد و جیغ های خفه گفت و کوسن های روی تخت و پایین تخت رو به هرجایی که رسید پرت کرد… خب… اون فقط خوب نخوابیده بود و این کارهاش برای کسایی که میشناختنش کاملا عادی بود!
به زور از جاش بلند شد و بی توجه به بهم ریختگی همیشگی اتاقش از بین لباس ها و جزوه های کف اتاقش راهش رو پیدا کرد و تیشرت تمیزش رو از روی صندلی میز کامپیوترش برداشت و پوشید و بعد از برداشتن گوشیش از اتاقش بیرون رفت.
خمیازه ی بلند بالایی کشید و درحالی که پشت در دستشویی منتظر بیرون اومدن پدرش بود گوشیش رو چک کرد.
-15 تا میس کال? چه خبره?
اخم های ظریفش رو توی هم کشید و شماره ی لیام رو برای برقراری تماس باهاش خودش رو کشته بود لمس کرد.
-چرا…
-لویی زود بیا بیرون از خونه… بدو
-چی شده?
لویی که از صدای هراسیده ی لیام ،عملا سنکوب کرده بود با ترس پرسید و از در دستشویی فاصله گرفت و سریع به اتاقش برگشت.
-لویی صبحونه عزیزم کجا رفتی?
-میام مامان میام… لیام چی شده?
بی توجه به مادرش گوشی رو محکم تر به گوشش فشار داد.
-بیچاره شدم…زندگیم به باد رفت… لویی فقط زود بیا… سر خیابون تو ماشین اده منتظرم
و قبل از اینکه لویی واکنشی نشون بده تماس قطع شد… هیچی از حرف های لیام نفهمیده بود و حالا بی اندازه ترسیده بود… این اتفاقا برای زندگی ارومش زیادی عجیب بود.
بی معطلی شلوارش رو با جین مشکیش عوض کرد و روی تیشرتش سوییشرت نازک همرنگی پوشید و از اتاق بیرون زد...شستن صورتش و مسواک زدن حالا اخرین چیزی بود که براش مهم بود.
با سرعت سمت در خونه میدوید که پاش به قالیچه ی کوچیک بین راه گیر کرد و با زانو روی زمین فرود اومد.
-قسم میخورم امروز میمیرم!
ناله کرد و به سختی از جا بلند شد و درحالی که میشلید سمت در رفت.
-لویی کجا میری?
مادرش متعجب پرسید و موهاش رو که توی دستش جمع کرده بود که با کش ببنده رها کرد… از کت و شلوار آراسته اش مشخص بود که امادس تا بعد از دادن صبحونه ی پسر و شوهرش راهی سر کار بشه!
YOU ARE READING
Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction -خدای من... تو بلدی خفه شی? -باور کن نه!