-خب... بیاین روی مبلا بشینین... لازمه حرف بزنیم
آده با اشاره ای از طرف زین گفت و ماهیتابه ی خالی رو که هری با نون حتی روغنش رو هم پاک کرده بود رو توی سینک گذاشت و لبخند پهنی زد تا آرامش بده.
لیام که از زور اضطراب نیمی از ماهیتابه رو به تنهایی و بدون اینکه بفهمه خورده بود به سختی از روی کابینت پایین اومد و سمت مبل ها رفت و اولین نفر اونجا نشست و منتظر موند تا کم کم اطرافش پر شد.
هری که لویی رو توی آشپزخونه معطل دید بی توجه بهش سمت یخچال رفت و پاکت آب میوه ای که خریده بود رو برداشت و سمت سالن رفت... قرار بود حواسش به اون بچه ها باشه? نه !این رو آده به عهده گرفته بود نه اون.
لویی با اشاره ی لیام سمتش رفت و به زور خودش رو کنار اون پسر روی مبل یک نفره جا داد چون هری روی مبل سه نفره دراز کشیده بود و مبل دو نفره توسط آده پر شده بود و زین هم تنها مبل یک نفره ی باقی مونده رو تصرف کرده بود.
-ببین رفیق میخوام باهات صادق باشن... من کاری که برام سودی نداشته باشه انجام نمیدم!
زین آروم و شمرده خطاب به لیام گفت و این ذهن لویی بود که هزار داستان سو استفاده برای خودش چید و بعد با اخم به زین خیره شد اما لیام فقط منتظر ادامه ی حرف بود.
-یعنی چی? یعنی منظورم اینه که منظورت چیه? یعنی...
-هییییش...گاد!
زین که کف دستش رو سمت لیام گرفته بود تا روند وراجیش رو متوقف کنه گفت و اسم خدایی رو که خیلی کم سراغش میرفت صدا زد... این نشون میداد که اون پسر چه قدرتی توی بهم زدن اعصاب زین داره!
-تا آخر حرفم حرف نزن... حتی یه کلمه... اوکی?
-آخه...
-اوکـــی?
زین با تحکم و بی حوصلگی بیشتری پرسید و چشم هاش رو محکم بست و پیشونیش رو مالید.
-اوکی!
لیام گفت و چشم هاش رو توی حدقه چرخوند.... اگه از صبح پیش اون پسر نبود قطعا تصور میکرد که صبح زین توی جلسات مهم و اعصاب خورد کن جدی گذشته و حالا اون خیلی خسته است.
-اگه کمکت کنم پس یعنی ازت کمک میخوام... نمیشه اسمشو کمک گذاشت... با جبران راحت ترم... من کمکت میکنم داداشتو نجات بدی... توام جبران میکنی و بهم چیزی رو میدی که میخوام!
زین اینبار با لحن نافذی گفت و ابروهاش رو بالا برد... انگار میخواست لیام بفهمه که اون چقدر میتونه استفاده گر باشه.
-چیکار? چیکار باید بکنم?
-از "باید" خوشم اومد... حالا میتونیم مثل دوتا دوست صحبت کنیم!
➖➖➖
-اگه مامانم بفهمه منو میکشه... باور کن میکشه!
لیام با اضطراب گفت و به بازوی لویی که توی فکر بود چنگ زد.... انگار میخواست لویی مثل همیشه بهش امید بده اما واقعیت این بود که لویی هم به اندازه ی کافی درگیر افکارش بود که نتونه دلداری بده.
YOU ARE READING
Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction -خدای من... تو بلدی خفه شی? -باور کن نه!