35.[i'll kill you with my own hands]

4.2K 774 321
                                    

-از توی سایه برو لیام

زین با صدای ارومی تذکر داد و لیام خودش رو به سمت قسمت تاریک تر کوچه که با نور کم چراغ ها روشن نشده بود ،کشید.

چند دقیقه بود که با احتیاط کوچه و پس کوچه های تاریک رو کز میکردن تا بالاخره به خیابون اصلی برسن و بتونن از اونجا دور بشن.

تمام مدت ذهن هردو به دنبال راهی میگشت تا دوستانشون رو نجات بدن… دوستانی که حتی نمیدونستن در چه حالی ان?!

-جایی داریم که بریم?

-مطمئن نیستم… نمیخوام کسی رو بیشتر از این توی خطر بندازم

زین جواب داد و برای هزارمین بار نگاه غمگین و پر از ازارش رو روی دستش چرخوند و اون رو توی جیبش فرو برد تا بهش زل نزنه.

به طرز مسخره ای نگران جون اون مرد بود که امکان داشت اون موقع جون خودش رو بگیره.

-فکر میکنی اون زخم اونقدر عمیق بود که بتونه اون مرد رو بکشه?

-نه زین… اینطور فکر نمیکنم

لیام جواب سوال تکراری زین رو که هربار با جمله بندی های مختبف مطرحش میکرد رو داد و سرش رو تکون داد.

-رسیدیم… باید تاکسی بگیریم

لیام با دیدن نور خیابون اصلی که با فاصله ی یک کوچه باهاشون وجود داشت با خوشحالی گفت و قدم هاش رو سریعتر کرد و زین هم مجبور شد باهاش هماهنگ بشه.

از کنار کوچه ای تنها کوچه ی مونده به خیابون اصلی رد میشدن که صدای سوت ارومی توجهشون رو جلب کرد.

صدای سوت و اشاراتی که با اواهای نامفهوم شنیده میشد از تاریکی انتهای کوچه بود.

-لیام

صدای ظریفی جرئت به خرج داد و پسر رو صدا زد و لیام با شنیدن صدای اشنا بیتوجه به اینکه زین دنبالش میاد یا نه وارد کوثه شد و با واضح تر شدن چهره ی لویی نفس هیجان زده ای کشید و به سمتش دوید.

-هیـــش

زین که با ترس پشتسر لیام وارد کوچه شده بود با دیدن لیامی که توی اغوش لویی بود و سه نغفری که پشت سرشون ایستاده بودن اولین نفس راحت روزش رو کشید.

-خدای من… خدای من

زین زیر لب گفت و خودش رو با کرختی به اده و هری رسوند و با دست هاش دو نفر رو که ازش بلندتر بودن توی بغلش کشید.

ضربان قلبش ارامش پیدا کرده بود و بدنش جون گرفته بود.

خدا میدونست تا همینجا چقدر از درون به خاطر هربلایی که ممکن بود تا. الان سر اون دو نفر اومده باشه ،عذاب کشیده بود.

-کی از خونه خارج شدین? ادمای مکوی چطور ندیدنتون?

*فلش بک*

Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now