27.[5 AM]

4.6K 794 841
                                    

-تو واقعا نیاز داری بخوابی پسر

زین با خنده و چشم های گرد شده گفت و از جا بلند شد و دستش رو به سمت لیام دراز کرد.

-پاشو کمکت میکنم

-خوا-بم-نِ-می-اد

لیام شمرده گفت و بیشتر توی مبل فرو رفت و ابروهاش رو بالا انداخت .

-داری چرت و پرت میگی معلومه باید بخوابی

زین اصرار کرد و خندید ، نمیتونست یاد حرف های اون پسر بیوفته و نخنده… لیام هیز و هورنی حالا توی ذهنش جای لیام ساده لوح احمق رو گرفته بود.

-اه زین… از سمج بودنت بدم میاد… ولم کن نشستم دیگه

-نشستی ولی حرفات عجیبه

زین سرجاش نشست و گفت ،چشم هاش از خواب میسوخت ولی نمیتونست اون پسر مست و کله خراب رو تنها رها کنه و نمیخواست آده رو از مهمونی و هری رو هم از وقت گذروندن با گبی ،بندازه و خوشیشون رو بهم بزنه… خیلی وقت بود که استراحت درست و حسابی نداشتن و اون شب حقشون بود.

-ولی من خوابم میاد و تا تو نخوابی نمیتونم بخوابم

-سره شبه

-از ساعت 4 صبح بیدارم لیام بیا بخواب

زین با خودش غر زد و چشم هاش رو مالید… میترسید اگر دوباره خوابش ببره لیام کار عجیب دیگه ای بکنه که نشه جمعش کرد.

-به یه شرط!

-چی?

زین با خنده ی خسته ای پرسید و لپش رو به مشتش تکیه داد و به صورت سرخ و تپل لیام نگاه کرد که لبخند احمقانه ی بزرگی روش نشسته بود.

-میخوام تتوهاتو دوباره ببینم… کـــــــامل

لیام گفت و خودش اهسته خندید هرچند دلیل به شوخی بودن حرفش نبود بلکه راجب اون به شدت جدی بود.

-دیدی? بازم داری چرت میگی

-پس نمیخوابم

لیام غرید و روش رو بر گردوند و به خیال خودش قهر کرد… با فکر آنی از جا بلند شد تا سمت آشپزخونه بره،حس میکرد میتونه یکم دیگه از اون بطری بنوشه.

-هی هی کجا?

-کونیاکم منتظرمه

لیام بیخیال گفت و قدم های گیج اما مرتبش رو به سمت اشپزخونه ادامه داد… مستیش کاملا شبیه مستی پدرش بود و اگر خودش متوجه بود میفهمید که چقدر شبیه پدرش رفتار میکنه… مستی هوشش رو میپروند اما اونقدرها هم غیر عادی و گیج به نظر نمیرسید هرچند که واقعا گیج شده بود اما ظاهرش این رو نشون نمیداد.

-بیخود

زین درحالی که خودش رو به لیام رسونده بود و شونه اش رو گرفته بود گفت و پسر رو سمت خودش چرخوند.

Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now