57.[I'm with you]

4.3K 814 596
                                    

-نه نه نه

لیام درحالی که سعی میکرد صداش رو پایین نگه داره و قدم هاش رو هم اروم برداره تند و پشت هم گفت و یقه ی زین رو از پشت کشید درحالی که حواسش بود که پای مالو رو که عمیقا خواب بود له نکنه.

-لیام برگرد بالا توی تخت و بخواب تا بیام!

زین اروم زمزمه کرد و دست لیام رو از یقه اش جدا کرد و بوسید و برگشت تا راهش رو ادامه بده اما لیام قرار نبود انقد زود کم بیاره.

-گفتم نه! یا منم میام یا همین الان داد میزنم همه رو بیدار میکنم اونوقت دیگه اصلا نمیتونی بری!

لیام گفت بعد از اینکه زین رو مجبور کرد به سمتش بچرخه و به چشم هاش خیره بشه.

زین میتونست از چهره ی جدی ای که کمتر از لیام دیده بود بفهمه اون پسر هیچ شوخی نداره پس بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودش و جدال بی صدای بین میمیک و چشم هاشون زین نفس کلافه ای کشید و دستش رو توی موهاش کشید.

-خیلی خب… خیلی خب… اَه

لیام لبخند رضایت بخشی زد و به اشپزخونه اشاره کرد.

-اب میخورم و میام تا بریم… وای به حالت اگه قالم بذاری زین!

-میتونم ?

-اگه تونستیم نکن! میدونی که خودم راه میوفتم دنبالت و اونوقت محافظت کردن ازم برات سخت تره!

زین با کلافگی چشم های رو بست و لیام شونه ای بالا انداخت و سریع به سمت اشپزخونه رفت و دقیقه ای بعد برگشت و به زین که به در تکیه داده بود لبخند زد.

زین سرش رو تکون داد و در رو به ارومی باز کرد و قبلش فراموش نکرد که سوییچ مالو رو بی سر و صدا از پشت در برداره و پشت سرش لیام هم از خونه خارج شد.

زین در ساختمون رو با بی صدا ترین حالت ممکن بست و لیام استین های تیشرتش رو کمی پایین تر کشید چون خنکی قبل از طلوع به تنش لرز مینداخت.

-بیا

زین گفت و به ماشین مالو اشاره کرد و به سمتش راه افتاد قبل از اینکه توسط کشیده شدن بازوش توسط لیام کشیده بشه و متوقف بشه.

-چی شده?

زین پرسید و نگاهش رو بین چشم های لیام چرخوند.

-هیچی فقط… میدونی که دوسِت دارم هوم?

-میدونم… منم

زین با لبخند ارومی که از حرف بی مقدمه ی لیام روی لبش نشسته بود گفت و کوتاه گونه ی لیام رو لمس کرد و انگشتش رو به نوک بینی لیام زد.

-می‌دونی که تو هرچیزی باهاتم نه?

-میدونم!

-حتی وقتی خودت نخوای!

Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now