18

397 159 8
                                    

چپتر هجدهم

~نصف محصولات سوختن بانو..~

~نصف محصولات سوختن بانو..~

صدای کارگر توی سر چه وون بار ها و بار ها تکرار میشد و ذهنش زمین خاکستر شده ای که همچنان ازش دود بلند میشد رو تصویر میکرد. بعد از تمام اون فعالیت ها تازه میتونست فکر کنه که چقدر مسئله بحرانیه. نه لباس کثیفش رو عوض کرده بود نه اهمیتی به موهای نامرتب و به هم ریخته ش میداد. به محض رسیدن به اتاقش یه ورق کاغذ برداشته بود تا برای بیون جیوون متن تلگراف بنویسه.

وسط اتاقش نشسته بود تکیه زده به میز و خدا رو شکر میکرد بیون جیوون دم دستش نیست. اون مردک احمق هر چقدر پیر تر میشد بیشتر و بیشتر حماقت میکرد و دشمن برای خودش میتراشید و هر کدومشون به نحوی سعی داشتن دار و ندارش رو به آتیش بکشن. آتیش واقعی!

باز شدن در اتاقش و داخل شدن اینهی با یه لیوان آب حواسش رو جمع الانشون کرد:

-باید برای ارباب تلگراف بفرستی

لیوان آب رو گرفت و کاغذ رو دست دختر کارگر داد. بیون جیوون برمیگشت و خودش ریشه مشکل رو حل میکرد. فعلا چیزی که باید چه وون بهش رسیدگی میکرد ضرری بود که دیده بودن و پاییز هم داشت نزدیک میشد.

-برو سئول و دقیقا همین کلماتی که نوشتم رو تلگراف کن. به بکهیون هم بگو بیاد اتاق کار پدرش.

باید حساب کتاب میکردن و میدونست پارک چانیول با اینکه کاربلد تره ولی فعلا سرش با کتاب گرمه. وقتی بعد مرتب کردن نسبی سر و وضعش خودشو به اتاق کار رسوند دستیار جوون خیلی وقت بود بعد برگردوندن وسایل پیکنیک نصفه نیمه شون، با لباس های تعویض شده برگشته بود سر ادامه نوشتن کتاب.

-حالتون خوبه؟ یکم قبل بنظر ضعف کرده بودین

چانیول با لحن آرومی پرسید و در جواب فقط بالا پایین شدن سر چه وون به تایید رو دید. دایه مثل همیشه ش نبود و این رو حتی چانیول هم میتونست بفهمه.

-بکهیون... نگرانتون بود. بهتره استراحت میکردین.

چانیول به چه وونی که درگیر بیرون کشیدن یه دفتر بزرگ از کمد اتاق بود گفت و منتظر جواب موند.

-بهترم نیازی به نگرانی نیست

دستیار سکوت کرد هم بخاطر جواب خشک دایه و هم بخاطر داخل شدن بکهیون. پسر کوچیکتر لباسهاشو عوض کرده بود ولی هنوز هم سر و صورتش، مثل چانیول کثیف بود و از عرق برق میزد.

-چه وونا

دایه به ثانیه ای شکست و پسرکش رو بغل کرد. چانیول میتونست ببینه انرژی از دست رفته بخاطر آتیش سوزی داره به تن هردوشون برمیگرده. امیدوار بود همه چی درست بشه و تلخی امروز فراموش.

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now