29

278 135 4
                                    

چپتر بیست و نهم

-یه شام حسابی. فکر نمیکنم دیگه مشکلی پیش بیاد نه؟

چانیول با روحیه ای مشابه عمه ش اعلام کرد و چاپستیک هاش رو دست گرفت. بعد از تموم شدن کارهای خونه حسابی خسته بود. باید حموم می رفت و یه چاره ای هم برای اتاق زیر شیروانی پیدا می کرد. هنوز اولین لقمه ش رو هم نخورده بود که صدای رعد برق باعث شد غذا تو گلوش بپره.

-بارونه؟

همه شون چند ثانیه بعد سوال چه وون مکث کردن و زمانی که بکهیون بلند بلند تایید کرد و نالید کتابا به تکاپو افتادن. بارون رگباری که ناگهانی باریدن گرفته بود با قطرات درشتش تقریبا بیشتر کتابهایی که توی ردیف های جلو مونده بودن رو خیس کرد و فرصت نجات زیادی برای خانواده نذاشت.

همگی همراه کتابها زیر بارون موش آب کشیده شدن. چند دقیقه بعد همه کتابها توی سالن جمع شده بودن و بکهیون با ناراحتی سعی میکرد اون کتابهایی که خیس شدن رو جلوی شومینه بچینه. ورق به ورقشون رو باز میکرد و تلاش میکرد جوهرشون پخش نشه.

-من گفتم تو حیاط نذاریشون پارک چانیول!

عمه میران از برادرزاده ش ایراد گرفت و با چشم و ابرو سمت بکهیون اشاره کرد. پسرک احمق اگه میخواست دوباره دل معشوق وروجکش رو بدست بیاره باید بیشتر دوروبرش میپلکید.

چانیول با اشاره عمه ش جلوی گرمای شومینه نشست: -باید از اول می آوردیمشون داخل مگه نه؟

-مشکلی نیست همشون که خیس نشدن. کلی خسته ایم. فعلا تا شاممون رو بخوریم اینجا بمونن شاید زیاد خراب نشن.

***

بعد رفتن میران چراغهای سوختی رو خاموش و رخت خوابها رو پهن کردن. با بسته شدن در اتاق خواب تاریکی جزئی خونه تلاش میکرد خاطرات رو برای دو پسر مرور کنه. معذب کنار هم دراز کشیده غرق در افکاری که نظم دادن بهشون زمان بر تر از چیزی بود که بشه تصورش رو کرد. بکهیون نفس عمیقی کشید و به پهلو خوابید. میتونست نیمرخ چانیول رو ببینه. حالا در آرامش میتونست به این حقیقت که چقدر پر شور اون مرد رو میخواست فکر کنه به این حقیقت که دلش برای ملس شدن و قصه گفتنهای چانیول تنگ شده.

-قصه ی پادشاه و پری کجا تموم میشه؟

عرق سرده کرده بود. تنها فکر کردن به اینکه چانیول داستانشون رو همینجا تموم کنه باعث میشد قلبش از کار بیوفته.

-میدونی داستانها به کلماتشون محدود نمیشن. زیر اون پوسته که ما می بینیم هنوز موج به صخره میزنه و قصه ادامه داره.

چانیول هم سمت بکهیون چرخید و به پهلو خوابید: -پایان داستان پادشاه و پری رو میتونی جوری که میخوای ببندی بکهیون.

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now