20

390 148 6
                                    


چپتر بیستم

زیر نور آفتاب روی شاخه ی درخت چندین و چند ساله ی وسط باغشون مثل یه گربه ی کوچولو لم داده بود و کتابش رو ورق میزد. بخاطر نقاشی های کتاب حسابی گرمش شده بود یا هوا خودش هم زیاد مطمئن نبود. ولی اونقدر لبهاش رو گاز گرفته بود که بدون شک زخم شده بودن.

-پارک چانیول... کلی از اینا بهتره.

با رسیدن به صفحه ای که نقاشی کاملی از اوج رابطه ی شخصیت های داستان داشت. کتاب رو بست و گفت. اون بدن بیست ساله ی سالم کلی از تمام مردهای نقاشی شده توی کتابچه ها قشنگ تر بود و بکهیون از اینکه این همه اتفاقات رو باهم تجربه کرده بودن تو اوج خوشحالی بود.

چانیول، میوه ممنوعه ی شیرین وسط تابستونش.

مثل کتابهایی که می خوند تعریفش کرد.

-هیون نیم.

باشنیدن صدای بلندی تو جاش نیم خیز شد. پارک چانیول بی حوصله بین درختا قدم میزد و دنبالش میگشت.

-اینجام.

با اکو شدن صداش خنده ش گرفت.

-پارک چانیول اینجا چیکار میکنید؟ نباید سر کارتون باشید؟

به دستیاری که حالا زیر پای درخت نشسته بود چشم غره رفت و دوباره کتاب به دست لم داد. باسنش بخاطر بافت شاخه اذیت میشد و مدت طولانی ای هم اون بالا نشسته بود ولی از ناز کردن برای چانیول خوشش می اومد. به تلافی تمام دفعاتی که تو این چند هفته پسر بزرگتر ناز کرده و به ماشین تایپش چسبیده بود.

-خسته شدم و وقت استراحتمه.

برگ خشکی رو از رو زمین برداشت. پاییز تو راه بود. چانیول میدونست که این تابستون بالاخره تموم میشه. میدونست آینده ای که جلوی این شیطنت کوچیکشون و قلبی که برای بکهیون لرزیده س نا معلومه. تموم کردن کتاب بیون براش ترسناک بود چون نمیدونست قراره بعدش چه اتفاقی بیوفته. از طرفی مسئولیتش به عنوان دستیار در مقابل سقف و غذایی که براش محیا بود و از طرفی قلبش که همه ش سراغ بکهیون می دویید. از این کشمکش خسته بود.

اونقدر خسته و بی حوصله که بدون عوض کردن لباس کثیفش دنبال بکهیون بگرده بهش بچسبه و آروم بگیره.

-اون بالا رفتی برای چی؟ انجل؟

بکهیون کتابش رو بست و نیم نگاهی به پسر دیگه انداخت: -هیچی اومدم هواخوری.

-کتاب تو دستتم حتما برا باد زدن خودت آوردی.

قهقهه ی بکهیون از جا بلندش کرد. نزدیک تر رفت تا اون وروجک رو موقع پایین اومدن کمک کنه.

-خودم میتونم بیام پایین.

بکهیون کتابچه رو تو بغلش انداخت و پشت بهش از شاخه آویزون شد. کتابچه ی تو دستاش همونی بود که از دست بکهیون افتاده و لوش داده بود. ناخواسته لبخند زد و حواسش جمع بکهیون شد.

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now