6

630 226 13
                                    

چپتر ششم

بکهیون وقتی سر بالا آورد و صورت چانیول رو دید تازه متوجه شد چه سوال مزخرفی پرسیده. خجالت آور بود.چرا اصلا به همچین مساله ای فکر کرده بود؟ دلش میخواست یه مشت محکم به خودش بزنه! دستیار پدرش دنبال جواب بود و بکهیون حسابی معذب شده بود.

چانیول دستی به پس گردنش کشید: -فقط خواستم یه چیزی گفته باشم حس میکنم عجیبه ما در مورد این مسائل داریم حرف میزنیم.

خنده ی مصنوعی و کوتاهی پشت بند حرفش کرد و تو یه جمله خلاصه کرد: -بنظرم عشقه که همه جوره مقدسه

و از جاش بلند شد. کاغذاش رو برداشت و در کشویی اتاق رو باز کرد: -سر شام میبینمت! راستی...فردا میخوام برم دانشگاه، نظرت چیه باهام بیای؟

پارک چانیول بنظر خودش استعداد خاصی تو زندگیش نداشت. یا رویاهای بزرگ، ولی دوتا ویژگی دوست داشتنی داشت و اولیش این بود که همیشه بلد بود چجوری به بقیه کمک کنه. اگه یکی لازمش داشت چان به سرعت خودش رو میرسوند.

بکهیون همچنان وسط اتاق بود. شونه ای بالا انداخت و با به یاد آوردن دایه ش اعتراض کرد:
-مطمئنم چه وون دنبالمون راه میوفته که مراقبم باشه.

دستاش رو با دلخوری تو سینه جمع کرد و لباش آویزون شدن. کاملا فراموشش شد که یکم قبل بخاطر اینکه جلوی دستیار تازه واردشون لو رفته، دلش میخواست بمیره.

-بسپرش به من

***

و همینطور شد که صبح روز بعد چه وون کنار ماشینی که قرار بود پسر هارو تا دانشگاه ملی سئول ببره و برگردونه شونه های بکهیون رو گرفته بود و یک بند براش جوری که باید باشه و یا رفتار کنه رو دیکته میکرد. و پسر کوچیکتر با پلک زدن های طولانی مدت سعی میکرد اروم باشه.

پارک چانیول حسابی پیش دایه ش زبون بازی کرده بود تا دوتایی برن گوانگ رو* و بکهیون قرار نبود زحمات چانیول رو هیچ و پوچ کنه. خیلی برای سفر کوتاهشون هیجان داشت.

-چه وونا هیچی نمیشه!

دایه ش شونه هاش رو ول کرد. خم شد و بقچه ای که بسته بود رو از کنار پاش برداشت و تو بغل بکهیون گذاشتش:

-از جناب پارک اصلا جدا نشید هیون نیم! اصلا سرخود جایی نرید

چرا بکهیون حس میکرد همین جمله هارو یک دقیقه پیش هم شنیده بود؟

-باشه مواظبم دیگه بریم

و سمت ماشین و جایی که پارک چانیول توی پیرهن نخی و شلوارش که با دوبنده روی شونه هاش محکم شده، وایساده بود و بخاطر باد گرم و مرطوب حسابی کفری بنظر میرسید. وقتی بک داخل نشست چانیول هم کنارش جا گرفت و در حالی که با راننده و بغل دستیش حرف میزد روی صندلی جلو کمی خم شد. نگاهش رو که همراه چانیول اینور اینور میرفت از دستیار جوون جدا کرد و به پنجره داد. دست برد و شیشه رو پر سروصدا پایین کشید.

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now