15

449 180 38
                                    

چپتر پانزدهم

1946-عمارت بیون

وقتی چه وون تو اتاقش سرک کشید خیلی وقت بود از دستیار جوون دل کنده و کتابخونه رو مرتب کرده بود. چند ساعتی میشد مثل پسرای خوب نشسته بود تو اتاقش و جلوی در باز اتاقش که نمای باغشون رو نشون میداد کتابش رو میخوند.

موقع انجام دادن کاری که پدرش بهش سپرده بود تا هر روز انجام بده بعد اینکه الکی جلوی همه قفسه ها وقت تلف کرده و بالاخره کتابی که حدس میزد بتونه بخونه رو همراه یکی از کتابهای کم حجم مورد علاقه ش برداشته بود. حالا که فکرش رو میکرد انگار مدت طولانی ای از اون روز و رفتن بیون بزرگ میگذشت. و بکهیون همچنان تو عمارت، به گفته ی خودش حبس بود.

سرش رو از روی کتاب زبان اصلی برباد رفته بلند کرد و منتظر موند ببینه چرا دایه ش به محض داخل شدن به اتاقش توی کمدهای تیره رنگ رو میگرده. خوشبختانه از روی عادت کتاب دیگه رو از همون اول هم زیر تشکچه ش قایم کرده بود.

-یسری مهمون از بوسان داریم

سر پا ایستاد و صفحه ی کتابش به خاطر بی حواسیش خود به خود ورق خورد و گم شد و دایه ش با پیرهن و شلوار آهار خورده به دست برگشت سمتش. اوه اون لباس های خشک آزار دهنده. دماغش رو نمادین بالا کشید و از اونجایی که میدونست باید آماده بشه پیرهن نخی تو تنش رو از بالا سر بیرون کشید. همه ی چیز های صنعتی آزار دهنده بودن. آهار. پیرهن های بافته شده تو تولیدی ها. کتاب های چاپی. مرد های کت شلواری تاجر با زن های متنوع آموزش داده شده اطرافشون.

+ولی بابا که هنوز از سفر برنگشته

عجله ی چه وون تو آماده کردن لباسا روش تاثیر گذاشته بود و متقابلا تند تند پیرهنی که جلوش گرفت رو تنش کرد.-ارباب یه تلگراف داده. اینا مهمونای خودشنبکهیون پیرهنش رو دکمه کرد و بدون اینکه حتی به بودن چه وون تو اتاقش اهمیتی بده شلوارش رو هم عوض کرد. از شانس خوبش شب قبل-به خاطر عادت- قبل رفتن پیش چانیول حموم کرده بود چون اینکه وقتی سر چانیول رو بغل میکنه و توی بغلش میخوابه بوی صابون های دست سازو بده. اگه خبر داشت بجای شروع کردن رمانی که از جملاتش سر در نمی آورد حموم میکرد.

با مرتب شدن لباسهای بکهیون تو تنش، بالاخره چه وون خسته از کارهای سنگینش روی تشکچه ی هیون نیم نشست. هم خونه آماده شده بود و هم خودش و بکهیون. غذاهایی که باید پخته میشدن رو لیست شده تحویل اینهی داده بود و حالا که کارهایی که باید انجام میداد تموم شده بودن انگار روح از تنش پریده.

بکهیون نگاهی به دامن چه وون که کاملا تشکچه رو پوشونده بود انداخت. حتی رمان آمریکاییش هم مثل یه چیز بی ارزش بهش بی توجهی شده بود و مونده بود زیر دامن چه وون. از اونجایی که دایه ش از قبل آماده بود و حال بلند شدن از جاش رو هم نداشت دلش نمی اومد اعتراضی بکنه. پوست لب پایینش رو کمی کند و بعد جلوی دایه ش نشست:

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now