4

666 260 31
                                    

 
چپتر چهارم
 

تکیه زده به چار چوب در کتابخونه شون باغچه ی وسیع بین ساختمون خونه و انباری رو از نظر میگذروند. احساس خوبی نداشت. درختای بلند باغشون توی باد گرم و نسبتا مرطوبی که میوزید تکون میخوردن. و بکهیون حس میکرد همه چیز خیلی خسته کننده س و اون حتی کاری برای انجام دادن نداشت. یه کار درست و حسابی. پیش خودش فکر کرد:"کاش کتابو می آوردم میذاشتم سر جاش"

دوباره باد و نگاهش به بالاترین بخش درختا!

-چرا اینجا وایسادی؟

"خب به هر حال که نمیشد بیارمش"
-همینطوری

به دنبال جوابش شونه هاش رو بالا گرفت و لبخند زد. با تمام بی حوصلگیش حداقل جای شکر داشت که یه آدم جدید میدید.

-چانیول شی؟ لندن چه طوریه؟

دستیار جوان حالا کاملا از سالن کتابخونه بیرون اومده بود و مثل بکهیون ویوی جلوشون رو نگاه میکرد:

-لندن...خب! شهر قشنگیه ولی...راستش بهش عادت کرده بودم با تمام اینکه خاطرات خوبی هم ازش ندارم

-اوه

چی باید می گفت؟ متوجه شد که حتی بلد نیست متقابلا حرفی بزنه. پس اونقدر ساکت موند و اینور اون ور رو نگاه کرد تا پارک چانیول خودش به حرف اومد:

-بکهیون؟...آم...میتونم اینجوری صدات کنم دیگه؟ داشتم فکر میکردم اونجوری که تو حرص میخوردی سر اینکه نمیتونی کتابای زبان اصلی بخونی..خب، شاید بشه که بهت کمک کنم رو انگلیسیت کار کنی. البته اگه دوست داشته باشی؟
 
چانیول حتی خودش هم نمیدونست چرا داره همچین پیشنهادی میده، چون واقعا معلم خوبی نبود. فقط دیدن اون صورت وقتی با دلخوری اعتراف میکرد که نمیتونه کتابا رو بخونه باعث شده بود همچین فکری به سرش بزنه.
-آم...یعنی باید سونگسنگ نیم صداتون کنم؟
 

***

 
بیون جیوون اون شب که قرار بود زود بیاد تا "کار رو شروع کنن" نه تنها زود خونه نیومد بلکه وقتی رسید که چانیول طبق ساعت دسته چرمش -که کنار بالشتش گذاشته بود- حدود ساعت دو نیمه شب هنوز نتونسته بود دل از کتابش بکنه. بازم در کشویی و بیرونی اتاقش باز بود فقط چون واقعا هوا داشت میرفت که گرم بشه. بجای چراغ چوبی، شمع کوچیکی روشن کرده بود و داشت از کتابش لذت میبرد که صدای بلند باز شدن دروازه و موتور ماشینی که احتمالا متعلق به استاد بیون بود رو شنید.

کتاب رو ول کرد و اول شمع رو خاموش کرد. نزدیک در داخلی نشست، فقط کنجکاو بود. میتونست صدای پچ پچی رو بشنوه. در اتاق رو تا حدی که بتونه سرش رو بیرون ببره باز کرد. کسی تو سالن اصلی نبود و احتمالا کسایی که با کمترین ولوم صدای ممکن داشتن بحث میکردن تو ایوان ورودی وایساده بودن. نباید فضولی میکرد پس سرش رو داخل کشید که در رو ببینده ولی صدای کشیده شدن در اتاق بغلیش باعث مکثش شد. میتونست ببینه. بکهیون بود که از اتاقش بیرون اومده و تا وسط سالن رفته بود که احتمالا به ایوان دید داشته باشه.
"به تو هیچ ربطی نداره"
 
خب چانیول انتظار همچین داد بلندی رو نداشت. ولی به حدی زوم بکهیون بود که وقتی بکهیون شوکه تو جاش پرید فقط از اتاق خارج شد و سمتش رفت. با اینکه ثانیه ای بخاطر حضور ناگهانیش بک رو ترسوند ولی وقتی که بک بهش نزدیک شد فهمید کار درستی کرده.
-بهتره برگردی اتاقت بکهیون.
و تا بک روی تشکش بشینه توی چارچوب اتاقش وایساد. حالا گوشاش تیز شده بودن که بفهمه بیون جیوون با کی داره انقدر بلند جر وبحث میکنه. هر چند زیاد طول نکشید که جوابش رو بگیره!

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now