27

313 130 1
                                    

فصل سوم "ما حالمون خوبه!" "بهت نیاز دارم"

چپتر بیست و هفتم

داشت خواب شیرین باغشون رو میدید. زیر ساختمون انبار دراز کشیده، چشمهاش رو بسته بود و بوی بهار می اومد. میتونست صدای بلند کار کردن باغبون رو بشنوه که مزاحم کتاب خوندنش میشد. میدونست چه وون به زودی درحالی که همش "هیون نیم" رو بلند تکرار میکنه پیداش میشه. دایه ی عزیزش همیشه یادش میرفت میتونه بکهیون رو زیر ساختمون انبار پیدا کنه. ساعتش نزدیک گوشش تیک تاک میکنه اما هنوزم دلش نمیخواد چشمهاش رو باز کنه. "آجوشی!نیازی نیست بیلو کلنگتو بشکونی." زمزمه میکنه ولی با بلند تر شدن برخورد ابزار به هم اخمهاش تو هم میره و چشمهاش رو باز میکنه. بلافاصله با محو شدن تمام اون صحنه ها بکهیون توی دنیای واقعی سقوط کرد .

چشم هاش رو به سختی باز کرد و اطراف رو دید زد. رو به شکم خوابیده و دستش بخاطر زیر سرش موندن خواب رفته بود. و البته مغزش خوب کار نمیکرد.

"درسته! اینجا خونه ی چانیوله."

دوباره سر رو بالش گذاشت. خوابش خیلی قشنگ تر از این بود که دوباره تمام خاطرات روزهای قبل رو یادش بیاد. دلش میخواست همه چیز رو از صبح بعد رابطه ش با چانیول تا شب قبل که دوباره تو بغلش خوابیده بود پاک کنه. چشمهاش دوباره داشتن گرم میشدن.

-بیدار شدی بیون؟

یوری به محض دیدن وول خوردن بکهیون، با لحن تندی گله کرد. بنظر خیلی دیر تر از بقیه بیدار شده بود چون سر وصدای توی یکی از اتاقها نشون می داد همه سرگرم کارن.

سرفه ای کرد و توی رخت خواب نیم خیز شد. جوابی در مقابل یوری به ذهنش نرسید و دخترک ادامه داد:

-حالا هرچی! مراقب باش! آری کنار دستت خوابه.

با گم شدن یوری تو چارچوب در برگشت و نگاهی به نوزاد چند روزه انداخت. دختر کوچولو بی سر و صدا بین لحاف و تشک چانیول خوابیده بود و به ظرافت و قشنگی شکوفه های درخت هلو بنظر میرسید.

"چانیول. سارق قلبم"

دوباره نگاهی به اطراف انداخت ولی انرژی بلند شدن نداشت. هنوز هم خسته ی روز قبل بود. تن و بدنش بخاطر تمام روز کابوس وارش، جابجا کردن وسائل و تمیز کاری جزئیشون کوفته بود و درد میکرد.

دو زانو نشست و به نوزاد بیخبر از دنیا و غرق خواب زل زد. بی هوا انگشتش رو روی مشت کوچولوی اون بچه کشید و کمی خم شد.

-همه چی درست میشه.

انگشتهای ریز آری به محض شنیدن صدای بکهیون بخاطر ترسیدن باز و دوباره با آروم شدنش بلافاصله بسته شدن. اینبار انگشت اشاره بکهیون رو هم بین خودشون گیر انداختن. بکهیون نمیتونست حسی که با لمس اون پوست نرم پیدا کرد رو توصیف کنه. خشکش زده بود و برای اینکه دوباره گریه ش نگیره تند تند پلک میزد.

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now