چپتر دوازدهم
روز جدید عمارت بیون برعکس وضعیت عادیش خیلی دیر تر از بالا اومدن خورشید تو آسمون شروع شد. توی اتاق چه وون، دایه با همون لباس های شب قبلش لای رخت خوابی که تا سپیده دم بکهیون تب کرده رو بغل کرده بودن،خواب بود.
خواب هیون نیم کوچولویی رو میدید که بعد تمام روز بازی کردنش مثل هلوی رسیده، صورتش گل مینداخت و بعدش تب میکرد.
خواب سونهی ای که با لذت برای بچه ی تو راهش لباس میدوخت و نمیدونست بهترین دوستش بعضی وقتا که اشک تو چشماش جمع میشه و بهانه میاره که برای بچه کوچولوی خانواده ذوق داره، در واقع به زندگیش حسودی میکنه.
خواب شبی که سونهی توی تب زایمان جون داد و خودش بکهیون به بغل گوشه ی اتاق کناری با گریه های بلند اون بچه زجه میزد.
کاش بکهیون هیچ وقت دوباره تب نکنه!
و همینطور،اون طرف عمارت، چانیول هم تو وضعیت مشابه ای قرار داشت. فقط با تفاوت این که یه نفر با چشمهایی که برق میزدن بالا سرش نشسته بود و تماشاش میکرد.
سرش رو نزدیک گوش دستیار برد و با آروم ترین تن صدایی که از خودش سراغ داشت زمزمه کرد:-هی سانسنگ نیم نمیخوای از خواب ناز بیدار شی؟
با تک تک کلماتش توی گوش پسر بزرگتر فوت میکرد. تازگیا خواب پارک چانیول حسابی نامرتب شده بود و بکهیون دقیقا دلیل این به هم ریختنا بود.
بازوی چانیول محکم شونه های بکهیون رو گیر انداختن، بغلش کرد و در حالی که بیشتر توی بالش فرو میرفت نامفهوم نالید:-بذار یکمم اینجوری بخوابم
-نزدیک ظهره
بکهیون پچ پچ کرد و با شیطنت انگشت اشاره ش رو تو پهلوی چانیول فرو کرد.
چانیول محکم تر بغلش کرد و اعتراض کرد:-دیشب نخوابید~مم
-چرا؟
و توی سکوت منتظر جواب چانیول موند. چند ثانیه طول کشید تا با دیدن بالا پایین شدن منظم قفسه سینه ی پسر کنارش متوجه بشه خوابش برده. پس فقط بی حرکت سر جاش موند و اجازه داد کل بدنش پر حس خوب بشه. پیش خودش از فکر اینکه احتمالا چانیول دیشب رو نگرانش بوده و نخوابیده غرق لذت شد و بی صدا لب زد:"ببخش که نگرانت کردم"
***چیزای کوچیک که قراره به دو روز نرسیده فراموشمون بشه بعضی وقتا زندگیمون رو جهت میدن. بکهیونی که وسط جمعیت توی بازارچه بی حوصله و دست به جیب وایساده بود نمیدونست. بکهیونی که بخاطر اینکه دایه ش تا یکم ازش فاصله میگیره بهش گیر میده حرص میخورد!
YOU ARE READING
Lost In Your Eyes
Fanfictionکامل شده "احساسات توی کلمه ها جاری میشن. من هیچ وقت گوینده ی خوبی نبودم ولی عشق رو فهمیدم و همین برام کافی بود. سال ۱۹۴۶، وقتی تمام مردم درگیر شلوغیا و به هم ریختگی کشور بودن. دیدمش! و توی قهوه ای خالص چشماش گم شدم. فرشته ی شیطون من" یه عشق خالصانه...