31

324 143 2
                                    

چپتر سی و یکم

پاییز به سرعت برای ساکنین خونه ی پارک گذشته بود. تمام روز های شلوغی سئول، زمانی که چانیول در به در دنبال کار بود و از اعتراضات مردم توی خیابونا میگفت. تموم اون روز ها رو خانواده ی کوچیکشون کنار شومینه ی گرم خونه ی جمع میشدن رادیو گوش میدادن و با کارای ریز و درشتی که چانیول براشون جور میکرد سرگرم و روز به روز بزرگ شدن آری رو تماشا میکردن.

حالا بعد گذشت روزهای طولانی و تموم شدن استرس هاشون برای بیون بزرگ -که هیچ خبر یا نامه ای ازش بهشون نرسیده بود- و همینطور بیکاری چانیول، زمستون رسیده بود. چانیول از هفته اول ماه کارش رو توی مدرسه ی دولتی سئول به عنوان معلم زبان انگلیسی شروع میکرد و بکهیون بالاخره میتونست درسش رو ادامه بده.

همه ی قطعات پازل برای چانیول سرجاشون بودن و تصمیم داشت قبل اینکه سر بکهیون با مدرسه گرم بشه ازش بخواد اون رو مثل روزهایی که توی عمارت بیون داشتن به عنوان معشوقش ببینه.

با رسیدن به جایی که مد نظر داشت پالتوی بکهیون رو چنگ زد و نزدیک تر کشیدش: -بفرمایید اینم از این.

-اینجا همون کتاب فروشیه مگه نه؟

-آره
فقط رنگ ویترینش عوض شده میدونی رنگها رو باید تازه کرد دیگه.

هردوشون دست تو جیب پالتو هاشون جلوی ویترین وایساده بودن و اگه یکی از پشت نگاهشون میکرد به نظرش مدل ایستادنشون باهم مو نمیزد.

-میگم...نظرت چیه تا سر خیابون پیاده روی کنیم، یه فنجون قهوه سفارش بدیم و حرف بزنیم؟

چانیول گفت و نمادین قدمی برداشت تا بکهیون رو دنبال خودش بکشونه. زیاد دوست نداشت اونجا جلوی کتابفروشی وایسه و خاطره بیل بزنه. اینجوری حواسش از الآنی که بکهیون رو داشت پرت میشد. ولی خبر نداشت بکهیون چطور برای اینکه یکی دیگه از کارهایی که میخواست با چانیول انجام بده رو تیک زده خوشحاله.

همونطور که قدم هاش رو با قدم های پسر بلند تر یکی میکرد سرخوشانه اعلام کرد: -کاش امشب اولین برف بباره

-اگه نبارید میتونیم تصور کنیم که داره میباره

هنوز شونه به شونه نمیشدن و بکهیون میدونست خیلی زود قدش کاملا با چانیول یکی میشه. حداقل در حدی که شونه به شونه هم وایسن... خب اجازه بدین تصورش کنه!!

تکخندی زد و ادامه ی حرف چانیول رو گرفت: -یا وقتی اولین برف بارید میایم برای پیاده روی و البته برای همه شون!

-باشه! برای همشون میایم پیاده روی... هرسال.

-تا همیشه

تاکیدا ادامه داد و بعد با تخسی دست دستکش پوشش رو بلند کرد: -نمیخوای دستم رو بگیری؟

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now