30

286 130 13
                                    

چپتر سی ام

-جایی داشتین میرفتین آقای پارک؟

اینکه در خونه ت رو باز کنی و با یه مرد رو در رو شی که اسمت رو میدونه، همیشه اتفاق نمیوفته. پس چانیول در رو دوباره تا نصفه بست.

-شما یکی به اسم کانگ میشناسین یا نه؟

مرد جلوش با لهجه غلیظ بوسان حرف میزد و بوی تند سیگار ارزون میداد. لعنت به اون اسم چانیول ابدا اجازه میداد اون مرد داخل خونه ش بشه.

-خیر نمیشناسم. با اجازه.

در چوبی رو به شدت بست اما مرد جلوش از نظر زور بازو باهاش شوخی نداشت. محکم جلوی بسته شدن دررو گرفت و ادامه داد:

-که اینطور. ولی اسم بیون دیگه به گوشتون خورده مگه نه؟

چند هفته گذشته رو توی آرامش نسبی گذرونده بودن و چه ساده سایه ی این آدما داشت دنبالشون میکرد. ابروهاش رو تو هم کشید جواب داد: -نه کانگ نه بیون. هیچ کدومو نمیشناسم و خیلی وقت هم نیست با خانواده م اینجا ساکن شدیم. اگه یکی از...

-چقدر حرف میزنی پدر سگ. ردتونو تا اینجا زدم لازم نیست انقدر زور بزنی پارک.

در رو به شدت هل داد و محکم به سینه ی چانیول کوبیدش. داخل خونه ی یکی شدن برای افراد گروه های مبارز به سادگی آب خوردن بود اونم تو این کشور به هم ریخته بی قانون.

-اون خائن کپه گوه رو تسلیم کن. بعدش دیگه کاریت ندارم.

در حیاط رو خیلی آروم بست و با تن صدای پایینی برای چانیول وضعیت رو مشخص کرد. تمام این مدت مثل سگ هر بو و نشونی از بیون و خانواده ش رو دنبال کرده بود و هیچ نمیفهمید اون تاجر کدوم گوری خودش رو قایم کرده.

چانیول دست و پاش رو گم کرده بود و حق هم داشت. اوه فقط یه پسر بیست ساله رمانتیک بود. توی زندگیش جز حمله های هوایی که به لندن میشد و وضعیت قرمز تجربه ی چنین نزدیک و خطرناکی نداشت. قلبش مثل یه گنجشک کوچیک میزد و گلوش کاملا خشک شده بود. با صدای لرزونی لب زد:

-نمیفهمم درمورد کی صحبت میکنید. از خونه ی من برید بیرون.

-یاا واقعا داری میری رو اعصابم!

چانیول با چشم دست مرد رو تا کمرش و کنار رفتن کت توی تنش دنبال کرد. اسلحه ی ظریف روسی بسته به کمرش رو هم دید اما بلند شدن صدایی از طرف خونه باعث شد کت دوباره اون اسلحه رو بپوشونه.

-اینجا چه خبره؟

چانیول چند بار برای واضح دیدن صحنه ی روبروش پلک زد. هانبوک مادرش بود. حتی آویز روش رو هم میشناخت. ولی اونی که هانبوک رو به تن داشت نه مادرش بلکه بکهیون بود. آری رو پیچیده تو ملحفه ای بغل داشت و با روپوشی سرش رو پوشونده بود.

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now