1

1.5K 341 57
                                    

فصل اول - "فرشته" - "زیبایی معصومانه"

چپتر اول

بهار1946-حومه سئول(گیونگ سونگِ قدیم)

ساعتی که به تازگی تونسته بود پدرش رو راضی کنه و بخره کنار گوشش رو زمین خاکی بود و تیک تاک عقربه هاش توی سرش پخش میشد. اونجا بین ستون های چوبی زیر انبار که بوی باغچه پشتش و مشروبا و گیاهای خشک شده ی توی انبار تو دماغش میپیچید، بهشت کوچیک بکهیون همونجا بود.

اینکه هرروز بجای پوشیدن کفشای جدید و چرمیش با پاهای برهنه طول ایوان چوبی رو میدویید تا به در کتابخونه برسه و دور از چشم پدرش یکی از کتابای دوخته شده رو کش بره.

اینکه زیر ساختمون انباری بخزه و بی توجه به مورچه هایی که دوروبرش اینور اونور میرن توی داستانهای عاشقانه ای که حس های عجیبی ته دلش بوجود میاوردن غرق بشه رو دوست داشت. بکهیون شونزده ساله عاشق این بهشت بود.

کتاب رو از صورتش فاصله داد و بخاطر ساعد صاف شده ش و درد جای واکسنش آخش درومد. کتاب دوخته شده از دستاش ول شد و خورد تو صورتش.

-هیون نیم!

کتاب رو برداشت با چشمایی که بخاطر دردش کمی خیس شده بودن سمت چپش رو نگاهی کرد.
صندل های کهنه و دامنی که بالا کشیده شده بود تا خاکی نشه. تو این خونه فقط یه زن اینجوری میگشت و هیون نیم صداش میکرد. دایه ش! چه وون!

-هیون نیم باز کجا رفتین؟

چه وون یبار دیگه بلند صداش زد و بکهیون از بین ستون های چوبی دید که راهش رو سمت باغچه کج کرد. بهترین فرصت!
به سرعت تو جاش نشست و کتاب دوخته شده رو توی کمر شلوار پارچه ایش گذاشت. سینه خیز تو جهت برعکسِ راهی که چه وون رفته بود راه افتاد که از زیر ساختمون انبار بیرون بره.
پیرهن کتان ژاپنی ای که پدرش خواسته بود امروز بپوشه یه جایی توی انبار آویزون بود و باید قبل اینکه کسی با کتاب احتمالا ناجورش ببیندش اونو تنش میکرد و برمیگشت اتاقش! جوری که انگار تمام مدت تو اتاقش بوده.

کمی هم خودش رو جلو کشید و وقتی مطمئن شد اگه بلند بشه قرار نیست سرش به ستون بندی ها بخوره سر بلند کرد. قبل اینکه اطرافشو ببینه صدایی بالا سرش بلند شد:
-آیگو پس اینجا بودین؟

گیر افتاده بود. تکخندی کرد و با چشمای هلال شده و صورتی که جمله "قراره بمیرم" رو داد میزدن به دایه ش خیره شد. چه وون بالا سرش دست به کمر ایستاده بود و یکی از ابرو هاشو براش بالا داده بود. دامن لباسش رو مثل همیشه با بندی رو کمرش بسته بود که خاکی نشه و حالا یه کیسه هم دستش داشت.

بکهیون همونجا سر جاش موند که کتابی که قایم کرده بود لو نره. ساعدش رو تکیه ی سرش کرد و با لبخند مصنوعی پرسید:
-جایی میرفتید بانو؟

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now