32

505 142 3
                                    

چپتر سی و دوم

بخاطر هوای نسبتا گرم اون روز بهاری کمی خودش رو باد زد و رو به ورودی خونه بلند پرسید:

-بکهیون؟ کجا موندی؟

+دارم میام

پایه دوربین عکاسی برای چندمین بار تو ساعت گذشته جیر جیر کرد و بالاخره با باز شدن در خونه و بیرون اومدن سه نفر دیگه چشم عکاس و مرد جوان رو سمت خودشون کشوندن.

بیون بکهیون هفده ساله ای که توی کت و شلوار خاکستری رنگ نوش، با موهای تازه مرتب شده بالغ تر دیده میشد. دختر کوچولویی رو با پیراهن حریر و کت گرم مخمل کبریتیش تو بغل داشت و هر دو بخاطر نو بودن لباس هاشون میدرخشیدن.

دنبال اونها هم یوری مثل بقیه پیرهن نو به تن بیرون اومد ولی اصلا تو دامن تا زیر زانوش راحت بنظر نمیرسید و کتش رو برای پوشوندن پاهاش جلو میکشید.

-پس چه وون کجاست؟

بکهیون از چانیولی پرسید که محو ظاهر آراسته ش شده بود و پیش خودش انتخاب میکرد بین موهای بالا زده و پایین ریخته، کدوم باعث میشه بکهیون نفس گیرتر بشه.

-ها؟...اوه.. چه وون شی رفتن یه چیزی بیارن.

چشمهاش رو با لب هایی که بخاطر دیدن بکهیون خیلی گنده لبخند میزدن از بقیه گرفت و به عکاس داد. مرد از تلف شدن وقتش به وضوح کلافه شده بود و همین لبخند چانیول رو جمع کرد: -واقعا واقعا عذر میخوام الان آماده میشیم

و برای گرفتن دستورات لازم عکاس از بقیه فاصله گرفت.

-منم اومدم.

چه وون بود. قاب عکس به دست. در حالی که دامن ابریشمش رو بالا گرفته بود تا خاکی نشه.

-عکس بابا و مامان؟

زن میانسال در جواب بکهیون به تایید، سر تکون داد و طولی نکشید که همگی اماده عکاسی بشن. چه وون و بکهیون روی صندلی ها نشستن و آری روی زانوی بکهیون جا خوش کرد. بچه کوچولو بخاطر جو خوب حاکم اطرافش انقد خوش بود که اهمیتی نداشت لباس نوی اهار خورده ش اذیتش میکنه. کنار صندلی بکهیون چانیول ایستاد. شونه ی پسر کوچیکتر رو با ملایمت نوازش کرد و به دوربین لبخند زد.

یوری، اگرچه بغض گلوش رو چنگ میزد ولی خودش خوب میدونست بغضش بخاطر حال خوب الانش و دلتنگی برای مادرشه. یه بغض شیرین پس همراه بقیه لبخند رو لبهاش آورد. به خودش قول داد تا ابد عطر مادرش رو میزنه که همیشه حضورش رو حس کنه.

چند ثانیه طول کشید تا صدای دوربین و عکاس بهشون بفهمونه دیگه لازم نیست پوز بگیرن. چانیول رو به آری کرد و با رضایت دخترکی که بغل پارک جوان رو میخواست از بکهیون گرفت.

دوربین جمع شد با عکسی که تا چند روز آینده ظاهر و توی قاب چوبی کنده کاری شده روی دیوار اتاق اصلی خونشون وصل میشد و وقتی خانواده بزرگتر شد قاب های جدید تر کنارش قرار میگرفتن.

***

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now