8

629 236 48
                                    

چپتر هشتم

بارون های وقت و بی وقت تابستونی شروع شده بودن و بنظر میرسید اگه همینجوری پیش بره سئول رو سیل میبره. ایستگاه رادیویی هربار که اختلالی تو امواج بوجود نمی اومد یسری اطلاعات از وضعیت داخلی سئول و اطراف میداد. در مورد اینکه چجوری یسری از محصولات از بین رفتن یا بعضی جاها باغ ها حسابی پر از محصول شدن.

ولی بکهیون به اینا اهمیت نمیداد. دلش میخواست به پارک چانیول بگه که میخواد اون بوسه رو تکرارش کنن چون دستیار جوون یا ساعت ها چهار زانو پشت میز توی اتاق کار مینشست و کارایی که پدر بک بهش گفته بود انجام میداد یا اگر هم کاری برای انجام دادن نبود، زمانی که با بک میگذروند رو چنان محافظه کارانه پیش میبرد که بکهیون حس میکرد اون اتفاق توی حمام رو خواب دیده

.دلش میخواست دوباره انجامش بده! دلش واقعا میخواست دوباره انجامش بده ولی اگه مستقیما بهش میگفت احمقانه بود.

باید موقعی که مینشست و براش خاطره میگفت یا وقتی برگه های تمرین انگلیسیش رو اصلاح میکرد و برای تمرکز لپهاش رو باد میکرد میبوسیدش؟
میتونست انجامش بده ولی هنوز نمیفهمید چرا پارک چانیول خودش کاری نمیکنه. حتی دیگه بهش انجل هم نمیگفت و اینجوری بک هم شجاعت نداشت چیزایی که تا حالا یاد گرفته رو کنه.

روزش رو با کارایی که قبلا هم انجام میداد میگذروند. ساعت هایی که هوا بارونی نبود با پیرهنی که به خاطر گرمای هوا جلوش رو باز میگذاشت توی باغ اینور اونور میدویید. گیلاس هایی که رسیده بودن رو از توی سبد کارگر ها کش میرفت و سر به سر چه وون میذاشت.
کتاب هم میخوند! نمیتونست زیر انبار بره چون بخاطر بارون حسابی اون اطراف گل و لای داشت ولی میتونست وقتایی که بیرون از سایه بان اطراف خونه بارون میباره پاهاش رو از لای نرده ها رد کنه و در حالی که از قصه ی عاشقانه ی ممنوعه ی دوتا جوون توی قصری که تا به حال ندیده بود لذت میبرد، اجازه بده بارون پاهای برهنه ش رو خیس کنن.

ولی هیچ کدوم از این لذت ها باعث نمیشدن بکهیون از دوری کردن دستیار پارک دلخور نشه. اون بوسیده بودش! پس چرا الان دوباره انجامش نمیداد؟ یه عالم فرصت رو از دست میداد در حالی که بک بهش گفته بود از این کار خوشش اومده.

کتاب داستانش رو کنار دستش گذاشت و انگشتای خیس پاهاش رو که همچنان بارون بهشون میخورد، تو هوا تکون داد. باید یکاری میکرد تا چانیول بفهمه اون بچه نیست و نباید انقدر بهش بی توجه باشه!

"تلافیشو سرت در میارم پارک"

***

روز ها رفته رفته میگذشتن و تابستون بیشتر خودش رو نشون میداد. روز قبل بارون سنگینی باریده بود و حالا بیشتر کارگرا سر زمینا بودن. باغ بوی خاک خیس خورده میداد و رطوبت هوا ازار دهنده بود به طرزی که بکهیون به سادگی بالا تنه ش رو برهنه کرده بود. بی خبر از دل دستیار جوانی که تو اون هوا احساس خفگی داشت و بخاطر عدم حضور بیون بزرگتر بیکار توی اتاقش لم داده بود و خودش رو باد میزد، با شیطنت بین کتابخونه و اتاقش رفت و آمد میکرد و هر بار که با ورجه وورجه از دم اتاق چانیول رد میشد یسری کتاب کم حجم شکل خط مشقایی که یه زمانی توی مدرسه بهشون میدادن رو اینور اونور میبرد.

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now