14

501 172 32
                                    

فصل دوم- میوه ی ملس و رسیده-غریبه ای که همراه شد

چپتر چهاردهم


اواسط تابستان گرم و نمناک 1946-عمارت بیون

بهشت پسر کوچولوی داستانمون هنوزم  میتونست خوندن کتاباش تو جای مورد علاقه ش باشه. اینطوری که صبح زود قبل اینکه آفتاب بزنه با گرمای نفسی که پس گردنش رو قلقلک میداد بیدار بشه. مثل یه نوزاد تو جاش بچرخه و با تکرار جمله ی "فقط یکم دیگه" تو ذهنش چند دقیقه بیشتر تو اون بغل بمونه. با اینکه هوا گرم بود از اون حال خوب لذت ببره و بعد یادش بیوفته باید برگرده اتاقش. بعد بوسیدن پیشونی اون بغل خوابالود مثل شب قبلش که پا برهنه و به فکر خودش قایمکی اومده بود توی اتاق، دوباره در حالی که تمام تلاشش رو میکنه صدایی بوجود نیاره برگرده اتاقش.

جایی که بکهیون دوست داشت توش کتاب بخونه حالا بعد دوماه از گوشه کنار پنهان عمارتشون تبدیل شده بود به آغوش دستیار پدرش، پارک چانیول.

پسر قد بلندی که یه روز بهاری یهو سر و کله ش تو زندگی بیون بکهیون پیدا شده بود. از لندن برگشته بود کره چون مجبور بود. اومده بود دستیار پدرش بشه ولی حالا معشوق ممنوعه ش بود.

معشوقی که اجازه نداشت جایی غیر از توی چهار دیواری، دور از چشمهای اطرافیان ببوسدش یا لمسش کنه. اما هنوز هم هیچ حسی  شیرین تر از حسش به اون دستیار نبود.
حدود دو هفته از اون روزی که چه وون، دایه بکهیون چانیول رو تو اتاقش خواسته بود و ازش درمورد احساساتش نسبت به بکهیون پرسیده بود میگذشت. دو هفته ای که توش اتفاقات عجیب و پیچیده ای پیش اومده بود.

اولین اتقاق عجیب که عمارت بیون-که فعلا بدون اربابش بنظر میرسید خیلی ساده به هم میریزه- رو درگیر یه نامنظمی غیر قابل پیش بینی کرده بود. پیدا شدن زن بارداری با ظاهر آشفته و تقریبا از حال رفته در حالی که تن بی جونش رو کنار دروازه اصلی عمارت به دیوار سنگی تکیه داده بودن.

زن صورت لاغر و رنگ پریده ای داشت. لبهای کوچیکش ترک خورده بودن و با پارچه کهنه ای - احتمالا یه تیکه پاره شده از هانبوکش- روشونو پوشونده بود. اگه شکم برآمده ش نبود میشد گفت صرفا یه گدای گشنه و تشنه س که گوشه ای افتاده. اما، کدوم احمقی یه زن باردار رو تنها تو جاده ی خاکی ای که تا فاصله ی طولانی ای جز زمینهای بیون آبادی ای نداشت ول میکرد؟

اون زن تو بغل یکی از کارگرها منتقل شده بود تو یکی از اتاق های خونه و بعد از چند ساعت تازه به زور غذا و نوشیدنی کمی سرحال اومده بود.

چیز زیادی ازش دستگیرشون نشد. بنظر میرسید تنها تا اونجا اومده چون در مورد شرق و پیاده روی زیاد حرف میزد و بیشتر صحبت هاش برای بکهیون نامفهوم بود. حتی چانیول هم ایده ای نداشت و حضورش اون وسط نتیجه ای جز تو دست و پا بودن و بعد هم بیرون شدنش از اتاق نداشت. پس فقط برگشت سر کتاب جدیدی که شروع کرده بود و منتظر بکهیون موندن. جوری یهویی با پیدا شدن اون زن همه چیز به هم ریخته بود که چانیول نمیتونست بفهمه بالاخره چه وون قراره چیکارش کنه؟ هم چانیول اون روز سردرگم بود و هم بکهیون. امام همه چی وقتی شب رو بکهیون دوباره مثل یه روح شیطون در اتاق دستیار رو باز کرد و داخل خزید. و خودش رو مهمون بغل پارک جوون کرد حل شد.

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now