16

484 172 39
                                    

چپتر شانزدهم

ایوان رو تا انتهای ساختمون پیش رفتن و دور از چشم هر کسی که به خاطر انجام وظیفه ش اون اطراف میپلکید باغ رو رد کردن. ساختمون انبار تا زمانی که بکهیون کبریت بلندی بزنه و چراغ وصل شده به ستون وسط انبار رو روشن کنه کاملا توی تاریکی انتهای باغ فرو رفته بود. هیچ کس قرار نبود اون ساعت مزاحمشون بشه. خونه های کارگرای انگشت شمار بیون ها تو فاصله ای نسبتا زیاد پایین تپه قرار داشت و بخاطر مهمونی هم سر بقیه سمت عمارت گرم بود.

داخل انبار فقط صدای جیر جیر حشره ها و نفسهای دو تا پسر شنیده میشد. بکهیون با لبخند روی زمین چهار زانو نشست و کتاب رمانش رو هم کنار خودش گذاشت: -امروز شروع کردم به خوندنش ولی تا الان هیچی ازش نفهمیدم.

چانیول هم روبروش قرار گرفت و زانوهاش رو بغل کرد: -چون لقمه ی بزرگ برمیداری

نگاهش به سرعت انبار رو کند و کاو کرد و بعد اینکه از جایی که توش قرار گرفتن مطمئن شد راحت تر نشست. بکهیون هم بدون اهمیت دادن به لباسهای مهمونیش روی شکم دراز کشید و رمان رو جلوی خودش باز کرد: -داستان های عاشقانه رو دوست دارم. دلم میخواد وقتی بازش میکنم خوندنش مثل این یکی برام آب خوردن باشه.کتاب بزرگتر رو باز کرد و اجازه داد چانیول "این یکی" رو قایم شده لاش ببینه.

وقتی کتاب دیگه جای رمان انگلیسی رو گرفت چانیول مطمئن نبود چه واکنشی مناسب اون لحظه س. از قبل میدونست. بکهیون بهش گفته بود که چجور کی بیوشی هایی رو هم میخونه ولی دیدنشون به چشم خودش کمی معذبش میکرد.

کنار بکهیون به تبعیت ازش دراز کشید. کتاب دست نویس و کپی شده بود. شروع به ورق زدنش کرد و توضیح داد:

-اینا رو میکشیدن که باهاشون نیاز های جنسی شون رو جواب بدن. ما یه فرشته ی شیطون داریم.

گونه های بکهیون بازم گیلاسی شده بودن. چراغ سوختی بالا سرشون روی ستون چوبی سوسو میزد و چانیول رو مطمئن میکرد.

-انجام دادنش فقط با نقاشیا آسون نیست...ولی بازم میخوندمشون چون کارای قایمکی همیشه جالبترن

دستیار جوون با حرف پسر دیگه خنده ی کوتاهی از شیرینی بکهیون کرد. اون پسر بچه پررو. روی دو صفحه ی اصلی داستان موند و انگشتهاش روی خطوط نرم مرکب سر خوردن

-راست میگفتی ادم دوست داره این نقاشی ها رو تماشا کنه.

چانیول باید یاد میگرفت مثل یه معشوق جسور رفتار کنه. حتی با اینکه بیشتر یه پسر جوون کم تجربه بود که معمولا دیر ماجرا های اطرافش رو میگیره.

نقاشی کتاب رو ول کرد و روی بازوی خودش دراز کشید. بوی چوب نم کشیده ی کف انبار حالا بیشتر زیر دماغش میزد و همینطور چشمهای بکهیون رو واضح میدید. هنوزم دستاشو زیر چونه ش زده بود و فکر میکرد. چانیول شک نداشت بازم توی مغز کوچیکش داره اطلاعات جدید رو بالا پایین میکنه.

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now