23

295 138 14
                                    

چپتر بیست و سوم

روزی که بکهیون و چانیول انتظار داشتن با شیرینیهای بعد رابطه شون پر بشه به تلخی داروهای گیاهی شد. چه وون تمام مدت دور و بر پسرکش پلکیده بود اما بکهیون فقط ازش فراری بود. پارک چانیول هم درست بعد از دعوا کردنش غیب شده و چه وون نمیدونست کجا میتونست باشه.

تصمیم رگفتن تو اون شرایط براش سخت بود.

-هیون؟ بذار بیام تو باشه؟ باید تن و بدنت رو تمیز کنی.

بکهیون با صدای خفه ای جواب داد: -نمیخوام.

-احمق نشو دارم میام داخل.

در اتاق رو تا اخر باز گذاشت و لحاف رو از روی بکهیون کشید. هنوز هم مثل صبح هم بدن بکهیون هم تشکش کثیف بود و چه وون نتونسته بود از اون اتاق جداش کنه.

-آخه چته تو؟ کار اشتباهو شماها کردین و نازم میکنین؟

-تو بهش سیلی زدی!

-ای خدا این بچه ی گستاخو باش!

لحاف رو تا کرد و کناری پرتش کرد.

-پاشو باید حموم کنی. فکر نکن به سادگی ازش میگذرم. به محض اینکه پدرت برگرده دستیار رو بیرون میکنم.

این دیگه زیادی بود. بکهیون قرار نبود درست بعد از اوج اذت رابطه ی عاشقانه ش چانیول رو از دست بده.

-اینکارو نکن چه وون. اینکارو نکن التماس میکنم.

-هیون آروم بگیر. من نمیتونم کاریش بکنم. تو همه ش شونزده سالته میفهمی.

چطور میتونست به بکهیون اجازه بده تنهایی برای آینده ش تصمیم بگیره. این وظیفه ی اون به عنوان دایه ش بود.

بکهیون ساکت شد و دوباره مثل روزهای گذشته همه ی راه ها رو بسته دید. هیچ چیز جز جدایی.

-باید حموم کنم.

***

وقتی فورد سبز رنگ توی باغ پارک شد بکهیون هیچ علاقه ای نداشت که برای دیدن پدرش بره. با بی میلی از اتاق بیرون زد و تنها دلخوشیش این شد که دستیار پدرش رو بعد یک روز تمام دیده.

زیر چشمی چانیول رو دید زد و متوجه شد چشمهای درشتش سرخن. با بلند کردن سرش تازه چشمش به مردی که همراه پدرش اومده بود خورد. قد بلند و لاغر بود. چشمهای ریز و خماری داشت که بکهیون رو میترسوند. به سرعت چشم از اون غریبه گرفت.

-ایشون آقای کانگ هستن. فعلا اینجا همراهمون میمونن.

مرد غریبه با لحجه ی بوسان سلام و احوال پرسی کرد. انگار اومده باشه پیک نیک. بلافاصله بیون بزرگتر گفت که برای استراحت میره اتاقش و تنها اتاق باقی مونده خونه رو هم برای مرد مهمون آماده کردن.

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now