13

479 192 53
                                    

چپتر سیزدهم

برای دو روز چه وون بدون حرف اضافه ای فقط دور بکهیون میپلکید. و این وسط چانیول هر لحظه که میگذشت حس میکرد بیشتر داره تو چیزی به اسم خواستن، خواستن بیون بکهیون، غرق میشه.

داشت تو خلوص بکهیون غرق میشد. هیچ وقت خودش رو اینقدر عمیقا درگیر کسی ندیده بود و نمیدونست این  خوبه یا نه.خوبه که درگیر چیزی باشه که ممنوعه ست یانه؟
از میز کار تو اتاق استاد بیون فاصله گرفت. دیگه تقریبا کاری برای انجام دادن نمونده بود و بیون جیوون بنظر نمیخواست از سفرش برگرده. عذاب وجدان میتونست در جا پارک جوان رو خفه کنه. ولی یه چیز دیگه خفه کننده تر از عذاب وجدانش بود. دلتنگی! برای انجلش

اصلا بکهیون کجا بود؟ به سرعت از جا پرید تا دنبال انجل کوچولوش بگرده. تمام جاهایی که تو خود عمارت حدس میزد بکهیون رو توش پیدا کنه گشت و وقتی طول ایوان رو رد میکرد تا سمت دیگه باغ رو هم بگرده صدا شدن اسمش باعث مکثش شد.

-چانیول؟

وایساد و با دقت اطراف رو از نظر گذروند ولی به جز باغبون خسته ای که با فاصله ی خیلی زیادی وسط باغ وسایلش رو جمع میکرد، و گربه ای که همون نزدیکی خودش رو به تنهی درخت میکشید کسی رو ندید.

به نرده ی ایوون تکیه داد و منتظر موند تا ببینه درست شنیده و بکهیون بود که صداش کرده یا نه، ولی بجای دوباره تکرار شدن اسمش صدای تق تق کوبیده شدن تخته های زیر پاش بلند شد.

به سرعت از نرده ها آویزون شد و همونطور که حدس زده بود فرشته ی وروجکش اونجا با لبخند درخشانش ایستاده بود. قلبش یه ضربان رو جا انداخت و بی اراده متقابلا لبخند زد.

-بیون بکهیون. اونجا چیکار میکنی؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟

انگشت اشاره پسر کوچیکتر بالا رفت و به نشانه ی سکوت روی لبهایی نشست که چانیول دلش براشون تنگ شده بود. تمام دو روز گذشته!

-از دست چه وون در رفتم و قایم شدم...آم صبر کن!

زیر ایوون گم شد و باعث شد چانیول برای دیدنش بیشتر سمت پایین خم بشه. قبل اینکه بخاطر دیدن بکهیون خودش رو به کشتن بده تپ تپ آشنای کوبیده شدن پاهای بک به کف ایوون بلند شد و فرشته ش جلو روش بود. بدون دایه ای که این روزا-همونطور که بک بهش میگفت- مثل روح چوسانی با چشم های ریز شده دوروبرشون میگشت.

رفتار های جدید چه وون از ترس لرز به بدن دستیار جوون مینداخت ولی هربار کافی بود نگاهش به چشم های بکهیون گره بخوره، گم میشد توی اون قهوه ای های تیره. هر چقدر بیشتر میگذشت بیشتر دلش برای اون انجل پر میزد. خودش هم کم کم میدید چجوری دلش میخواد دور و بر بکهیون باشه و چیزهای بیشتری رو همراهش تجربه کنه. حالا دیگه اهمیتی نداشت بیون جیوون اونطور که تصور میکرد ازش کار نکشید. عمارت بیون دلیل زندگی بهش داده بود و چانیول مثل تمام تغییرهای زندگیش اجازه میداد تنش توی این فوران احساساتش غرق بشه.

Lost In Your EyesOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz