10

634 208 36
                                    

چپتر دهم

زمین های بیون جنوب باغ و عمارت قرار داشت. بعد رد کردن ساختمون انبار و حمام به باغچه ی کوچیک سبزی های معطر میرسیدی و بعد تپه، سمت پایین شیب میگرفت و به حصار های تو هم تنیده ای میرسید که اونورشون تا جایی که تپه ی بلند دیگه ای شروع بشه زمین های کشاورزی بودن. جوی آبی که از توی باغ و کنار اتاقک حمام هم میگذشت بین زمین ها جلو میرفت و با یه پیچ نرم از حصار انتهای زمین ها میگذشت و گم میشد.

چانیول جایی بعد از باغچه لبه ی یه تخته سنگ نشسته بود و چشماش اطراف رو رصد میکردن. مردمک چشماش همراه پسر بچه ای که محکم کلاه حصیریش رو دو دستی چسبیده بود تا باد نبردش و بین کارگرایی که مشغول کارشون بودن بالا پایین میپرید. رطوبت هوا و نور افتابی که مغزش رو سرخ میکرد کلافه ش کرده بود ولی این وسط داشت به جوری که بیون بکهیون هر جا بود چشماش رو مال خودش میکرد فکر میکرد. بهترش این بود که پا شه و از تپه سرازیر بشه و خودش رو سرگرم کاری بکنه ولی نگاه کردن به اون فرشته لذت بیشتری داشت.

دید که بکهیون با کلاهی که بغل داشت -و همچنان هم مال خودش رو محکم چسبیده بود- توی مسیر لب آب دوید. از حصار رد شد و همونطور که نفس نفس میزد تپه رو بالا اومد. چانیول تمام مدتی که از دید زدن اون کوچولوی خسته لذت میبرد از اینکه چقدر حرصش داده بیخبر بود. 

در واقع شروع تابستون برای بکهیون یه معنی داشت گلای آفتابگردان و زمینهایی که پر میشدن از محصولاتی که باید برداشت شن و این قسمت مورد علاقه ش از شروع تابستون بود. یعنی، تا سال قبل بود.

چانیول بخاطر حرف اون اومده بود یا هر دلیل دیگه ای، نباید که...نباید که اون شکلی روی تخته سنگ لم میداد. خودش رو به دستیار جوون رسوند و کلاه حصیریِ توی بغلش رو به سینه ش کوبید. دلیلش فقط جوری بود که پارک جوان پیرهن نخی ای که صبح موقع پوشیدنش رسیده بود اتاقش رو تنش داشت ولی بخاطر هوای گرم حالا آستین هاش تا جای ممکن سمت بالا تا شده بودن و دکمه هاشم کاملا باز بودن.

-نمیخواین بیاین تو زمینها؟

روی تخته سنگ نشست و به بازوی چانیول تکیه داد. همون بازوی چپش که شب قبل تا قبل طلوع آفتاب روش خوابیده بود و بعدش برگشته بود به اتاقش. پسر بزرگتر همچنان کلاه به بغل نشسته بود:

-فقط نمیدونم بیام چیکار کنم پس نشستم اینجا که مزاحم کسی نباشم

-میتونیم بریم اون طرف تو مزرعه گلای افتابگردون...

بکهیون اعلام کرد و زمینهای دورتر رو نشونش داد و بعدش بلند شد تا دوباره برگرده پایین. اینبار چانیول هم دنبالش میرفت با دستی که کلاه حصیریش رو مثل بک محکم روی سرش چسبیده بود.

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now