5

650 244 62
                                    

چپتر پنجم
 

وقتی که از شوک بیرون اومد به سرعت خودش رو جمع کرد و داخل اتاقش شد. ملحفه و کتابو سمتی پرت کرد و جوری که انگار روح از تنش پریده باشه وسط اتاق دراز به دراز افتاد. اگه کسی میدیدش فکر میکرد بلایی سرش اومده. و بله! یه بلای عظیم سر بکهیون اومده بود. اونم از نوع مضحکش!

بکهیون نزدیک یک سال بود اون کتابای کم حجم یا داستانهای طوماری کپی شده رو از قفسه ها کش میرفت و قایمکی، یا نیمه شبا تو اتاقش و یا زیر ساختمون انبار میخوندشون و خودش رو سرگرم میکرد.

برای بکهیون اون کتابها شکل بازی و خوشگذرونی بودن و باید یه رازی رو بهتون بگم، شاید ازشون لذت میبرد و ته دلش لرزش خاصی رو حس میکرد ولی درکی از استفاده استفاده اصلی اون نقاشی ها نداشت!

اما این قرار نیست جلوی خجالت زده شدن بکهیون رو بگیره. تو این یکسال هیچ کس مچش رو اونم توی مسخره ترین حالت نگرفته بود.

-اصلا چرا باید کتاب از دستم ول بشه؟

تو جاش نشست و با حرص نالید.دستاش رو جلو صورتش گرفت و با دقت زل زد بهشون: - چرااا؟
 
همونطور که بکهیون توی اتاقش با خودش و بدبختی کوچیکش درگیر بود، دوتا اتاق اون ور تر دستیار تازه کار هربار که لو رفتن بکهیون یادش میوفتاد کاملا تمرکزش رو از دست میداد و نمیتونست نخنده! بخاطر خدا تو این چند روز عجب تصور بچگانه ای از بکهیون داشت.

از اونجایی کنار استاد بیون نشسته بود خنده ش رو مهار میکرد و تلاش میکرد حداقل جوری نشون بده انگار درگیر گرفتن ایرادهای متن جلو چشمشه! ولی نبود. تصویر بکهیون از جلو چشمش کنار نمیرفت. بخصوص چشمهاش، اون لحظه ای که پسر کوچیکتر با چشمهاش... "پارک چانیول دقیقا داری به چی فکر میکنی؟"
سرش رو به هوای از بین بردن افکارش تکون داد.

"خدای من اون بچه!" روان نویس رو روی لغتی که بنظرش اشتباه بود کشید و بغل دستش اصلاح شده ش رو نوشت. "به اون پوسته معصومش نمیاد انقدر شیطونی کنه" لبخندی که کنج لبش نشسته بود حتی لحظه ای نمیخواست از بین بره.

درسته پارک چانیول همه ش بیست سال داشت و قرار نبود نگاه کهنه ای به این مسئله داشته باشه. در واقع خیلی هم بنظرش با نمک بود!

اصلا مگه پارک چانیول کی باشه که بخواد سخت هم بگیره خودشم وقتی همین یک سال پیش همراه هم اتاقی هاش در حالی که یه عالم نوشیده و مست بودن...بین یسری دختر با لباسای ارتشی گیر گشت خوابگاه افتاده بود؟ به هر حال کثیف کاری موقع خالی شدن خوابگاه برای جشن توبیخ داشت...

پس چانیول حق نداشت اون بچه رو قضاوت کنه! نه اصلا حق نداشت، ولی...ولی "خدای من اون خیلی با نمکه" دلش میخواست حسابی بکهیون رو دست بندازه.

-چانیول؟

ذهنش برگشت توی اتاق کار: -بله...بله استاد؟

بیون عینکش رو برداشت و در حالی که دسته هاش رو تا میکرد کاغذی که روی میزش بود رو نشون داد: -این لیست رو چک کن یک سری کتابه که اگه اینجا تو کتابخونه نبود فردا برو سئول، یه سر به کتابخونه دانشگاه بزن. معرفی نامه هم گذاشتم برات.

Lost In Your EyesWhere stories live. Discover now