✎𝙿𝙰𝚁𝚃:5ᝰ

761 143 13
                                    

خودنویس باریک لابه لای انگشت های سفید و درخشانش میرقصد موسیقی دارکی که تو فضای کارگاه پخش شده بود نورون های عصبیش رو تحریک میکرد.
خودنویس رو دوباره روی برگه های سفید کاغذ کشید و مشغول نوشتن فورمول نهایی برای ابداع جدیدش شد ماکت و سازه نیمه کاره پهپادی که به تازگی طراحیش کرده بود درست جلوی چشماش قرار داشت ولی میدونست هنوز کامل نشده این پهپاد لعنتی هنوز به چیزهای زیادی نیاز داشت و اینکه بعد از گذشته سه ماهه فاکی هنوز تکمیل نشده بود اعصاب نداشته ی بکهیون رو برای بهم ریختن هر چیزی مهیا میکرد.
عینک کارش رو از روی چشماش برداشت و روی میز پرت کرد چرا حواسش مدام پرت میشد؟
اخماش تو هم کشیده شد و دست به کمر به برگه های آویزن از دیوار خیره شد اونا تمام افکار هوشمندانه بکهیون بودن که روی کاغذ و برگه ها به رشته تحریر در اومده بودن
لا به لای اون کاغذ ها افکار ترسناکی هم وجود داشت چیزهای تاریک و ترسناک که تو دنیا اجرا میشد و فقط یه نیشخند به لب های بکهیون هدیه میداد.
صدای کوبیده شدن در اتاق رو شنید منتظر وکیلش بود برگشت و بهش اجازه ورود به اتاق رو داد:
_بیا تو
رایمون عینکش رو از روی چشماش برداشت و در حالی که حالت صورتش رو عادی نشون میداد وارد اتاق شد.
حالا باید چطوری به بکهیون توضیح میداد اون مردک با پروریی درخواستش رو رد کرده حتی ترس این رو داشت که به جای اون پارک چان یول احمق اونو بکشه.
بکهیون مشغول جمع کردن ابزارآلات مهندسی که رو سطح میز کار پخش شده بودن شد برخلاف روح تاریک و پر از انزجارش اون مرد منظم و منسجمی بود.
رایمون جلوتر رفت
بکهیون لنز حساس دوربینی رو که برای امتحان کردن روی ماکت پهپاد کنار گذاشته بود رو برداشت و با دقت به لنزش نگاه کرد قدرت دیده این دوربین کاملا با چشم های تیز یک شاهین برابری میکرد.
_قرار داد رو بستی؟
انگشتت رو روی لنز کشید و منتظر موند
رایمون به خودش جرئت داد برای حفظ زندگی خودش باید تا میتونست شخصیت پارک چان یول رو تخریب میکرد
+قربان کمپانی Pj اصلا گزینه مناسبی برای ایجاد سهام نیستن
بکهیون سرش رو برگردون با غیض نگاه بدی به رایمون انداخت از کی تا حالا زیر دستاش جرئت ازهار نظر پیدا کرده بودن.
نگاه سنگین بکهیون باعث شد رایمون به سرعت به حرف بیاد ممکن بود همین الان یه گلوله وسط مغزش بشینه و دیگه براز گفتن حقیقت دیر بشه.
_قربان من طبق خواستتون رفتم دفتر کار رئیس کمپانی کنت اما در عین ناباوری وقتی شما رو به شخص رئیس شرکت معرفی کردم گفتن که شما رو نمیشناسن و بدتر از هر چیز سه ساعت منو مجبور کردن پشت در منتظر به ایستم تا بتونم برای صحبت کردن باهاش برم...داخ..
عربده بکهیون جمله اش رو ناتموم گذشت و صدای کوبید شدن دوربین زیر پاش همه تنش رو به لرزه انداخت:
_مردتیکه احمق...با اسم من رفتی اونجا و مجبور شدی سه ساعت پشت دفتر کارش به ایستی تا بهت اجازه ملاقات بده؟
رایمون به سختی لای پلک هاش رو باز کرد رگ های آبی و باد کرده و متورم به راحتی از زیر گلوی سفید بکهیون واضح بود.
بکهیون نفس عمیقی کشید و یک قدم به جلو برداشت.
_ادامه بده...از ادامه ی گندکاری هات بگو مطمئنم یه دلیلی فاکی داری که همینجا نکشمت...
رایمون بدون اتلاف وقت کیف چرمیش رو باز کرد و خورده کاغذ های قرار داد که توسط چان یول تو صورتش پرت شده بود رو بیرون کشید.
بکهیون نگاهی به خورد کاغذها انداخت و دلش میخواست حدسی که زده اشتباه باشه.
+من بهشون گفتم از طرف شما برای بستن قرارداد باهاشون وکالت دارم اما رئیس کمپانی در نهایت گستاخی برگه قرارداد رو پاره کرد و گفت قرار داد رو در صورت امضا میکنن که شخص شما طرف مقابلشون باشید.
گوشه لب های بکهیون کش اومد و طولی نکشید که صدای قهقهه اش تو فضای خالی کارگاه اکو شد.
طوری میخندید که انگار خنده دار ترین جوک قرن رو براش تعریف کردن
صدای خنده اش ملودی تاریکی داشت سرما رو میشد از صوت صداش دریافت کرد و حس بدی که تا انتهای قلب هر انسانی نفوذ میکرد.
رایمون صورتش رو جمع کرد و به طور نامحسوس از بکهیون فاصله گرفت.
+قربان
بکهیون خنده اش رو فرو برد
_پارک...چان...یول
نگاه خیره اش رو از رو به رو گرفت.
به سمت رایمون برگشت:
_حتما بهت اجازه ندادن با خودت یه کلت ببری داخل دفترش!
+اینکار غیرقانونیه قربان
_چون غیرقانونیه باید انجامش میدادی
دستش رو به پشت کمرش برد و انگشتای باریکش سرمای محسوس کلت رو حس کرد.
_و چون اینکارو نکردی حالا به جای رئیس کمپانی کنت کارگاهم رو کثیف میکنی
اسلحه ی بین دستش بالا اومد و بی رحمانه پیشمونی مرد مقابل رو هدف گرفت.
رایمون نفس کشیدن رو فراموش کرد و با وحشت پلک هاش رو بست اینقدر بدبخت بود که حتی برای آخرین بار نتونست بود همسر و دختر کوچولوش رو ببینه حالا هم بی گناه به دست گناه کار ترین مرد دنیا کشته میشد.
چندثانیه مبهم گذشت و هیچ گلوله ای شلیک نشد درحالی نفس نفس میزد لای چشماش رو باز کرد.
با ناباوری به مقابلش خیره شد هیچکس جلوی چشمش وجود نداشت با وحشت به پشت سرش برگشت بازهم کسی رو ندید اتاق خالی بود و رایمون نزدیک بود به گریه بیفته.
اون آندراس لعنتی با هرکس که میخواست بازی میکرد و هرکسی رو که نمیخواست به راحتی حذفش میکرد و حالا اون مثل روح غیب شده بود بدون اینکه رایمون بفهمه چه اتفاقی افتاده.

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now