✎𝙿𝙰𝚁𝚃:36ᝰ

722 168 37
                                    

زیرچشمی نگاهی به قیافه گرفته و پر از فکر بکهیون انداخت نزدیک به یکسالی میشد که اونو از نزدیک ندیده بود اما در تمام مدت همکاری باهاش هیچ وقت بکهیون رو تا این حد دمغ و گرفته ندیده بود.
پک دیگه ای به سیگار برگش زد و بخار ملایمی از بین لبهاش رها شد ساعت از هشت صبح میگذشت و اونا داخل یک بار ۲۴ساعته بودن که تمام وقت باز بود.
بکهیون هنوز نتونسته بود یک لیوان ابجو رو سر بکشه تائو خودش رو به سمتش کشید و ضربه ملایمی روی دستش زد:هییی...
بکهیون بلاخره تنوست نگاه از لیوان نیمه پر ابجوش بگیره اما مغزش هنوز در گیر افکار خودش بود.
_تو گفتی اونو بکشم پس مشکلات چیه؟
بکهیون با مکث به صورتش خیره شد موهای طلایی رو به بالا و یه پیرسینگ جذاب کنار ابروش حسابی چهره اش رو خفن کرده بود.
_نمیخوام فورا جونش رو بگیری، شکنجه اش بده و ازش حرف بکش
+اونوقت راجبه چه موضوعی باید ازش حرف بکشم..!!
_گذشته اش و اینکه کی هست؟
تائو اخم کرد:باور نمیشه تو با مردی ازدواج کردی که هیچی راجبه گذشتش نمیدونی؟
_من پارک چانیول رو پنج ساله که میشناسم حتی قبل از اون هم میدونستم چیکاره بوده و چطور خودش رو به اینجا رسونده اما...
تائو با تعجب پرسید:اما چی؟
_چیزی هست که با عقل جور درنمیاد...وقتی تو بیمارستان قلبم از کار افتاده بود فریاد چانیول رو میشنیدم
چشم هاش رو بست و اون صدای مبهم دوباره تو مغزش پیچید
"بیدار شو لعنتی من پنج سال برات صبر نکردم تا با دیدن جنازه ات رو به رو بشم"
همین یه جمله باعث شده بود بکهیون به شک بیفته
نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو باز کرد و از جاش بلند شد بدون هیچ توضیخ اضافی به تائو با اخم و جدیت نگاهش کرد.
_کاری که گفتم رو انجام بده...امروز عصر پارک چانیول باید ناپدید بشه.
با گفتن همین جمله از بار خارج شد برای این هفته تمام برنامه هاش رو کنسل کرده بود و حتی حوصله شرکت تو جشن ریاست جمهور رو هم نداشت برای همین فقط با فرستادن یک پیام معذرت خواهی ترجیح داده بود بره شرکت خودش و از افکار و ذهنش داخل کارگاه خودش کار بکشه.

* * *

سهون لبخند ملایمی زد و کمی از اسپرسوش رو مزه کرد از دیدنش خوشحال بود و دلش میخواست اون پسر رو محکم تو آغوشش بگیره اما انجام دادن اینکار فقط باعث عصبانیتش میشد پس فقط به نگاه کردنش اکتفا کرد.
_حالت خوبه
بکهیون با اغراق و سر خوشی خندید:معلومه
_تو پیشنهاد من برای رفتن به مزرعه و شرط بندی رو سوارکاری رو رد کردی
+درسته
سهون چهره و حالت ناراحتی به خودش گرفت.
_میتونستیم بریم رئل ویدو اما
بکهیون سرش رو چرخوند و با ملایمت نگاش کرد:کار مهمی هست که باید انجامش بدم
سهون از پشت میزش بلند شد و به سمتش قدم برداشت.
_نمیخوای راجبش باهم حرف بزنی
+به موقع اش چرا همه چیز رو بهت میگم
_از چانیول چه خبر!
نگاه بکهیون رنگ گرفت اون قرار بود به زودی بمیره و بکهیون باید مثل یک همسر خوب رفتار میکرد.
+مثل همیشه سرگرم کمپانی و شرکتشه
سهون از بین لبهاش غرید:مردتیکه ای احمق...از خود
با باز شدن در جمله اش ناتموم موند و نگاه کنجکاو هر دوشون به سمت شخصی برگشت که با کنجکاوی وارد دفتر کار سهون شده بود.
لوهان با سری که تا گردن پایین بود و حاله ای از استرس کمی جلوتر اومد موهای لخت و فر حالتش کاملا جلوی چشماش ریخته بودن و سهون داشت به این فکر میکرد که این پسر تو این حالت چطور میتونه صحفه مانیتور رو ببینه و کار ترجمه برای یه شرکت معتبر جهانی رو انجام بده اون کاملا شبیه به یه پسر بچه دستوپاچلفتی بود و سهون گاهی اوقات از استخدامش پشیمون میشد.
لوهان حتی سرش رو بلند کرد نگاه سنگین اون دو نفر به شدت آزار دهند و نفس گیر بود.
بخصوص بیون اندراس که سرما رو به تنش منتقل میکرد.
سهون سکوت بینشون رو شکست:کارت تموم شد؟
لوهان معدبانه جوابش رو داد:بله قربان...فایل هایی که میخواستید اماده ان
سهون ابرویی بالا داد تو کمتر از یک ساعت اماده کردن ترجمه کردن اون حجم از درخواست و مکلمات کار هرکسی نبود.
_خوبه...میتونی بری
لوهان با ادای احترام به سمت در برگشت که صدای بکهیون مانع از خارج شدنش از اتاق شد.
_صبر کن..
از سهون فاصله گرفت و جلوتر رفت.
_تو باید مترجم جدید شرکت باشی
لوهان به سمتش برگشت اما جرئت نگاه کردن به چشم هاش رو نداشت.
بکهیون فاصله بینشون رو از بین برد و بی هوا زیرچونه لوهان رو گرفت و سرش رو بالا آورد حالا به راحتی میتونست به چشم های بی پروا و گستاخش نگاه کنه این نگاهی نبود که از یه پسر اروم کم حرف و خجالتی انتظارش رو داشته باشه...
اخم بین ابروهاش نشست:متظاهر
فشار انگشتش روی چونه اش بیشتر از قبل شد:برای نشون دادن اینکه چقدر مظلوم و درمونده ای چقدر تلاش میکنی؟
لوهان به سختی تونست جوابش رو بده:من..منظورتون رو متوجه نمیشم
بکهیون با نفرت اون پسر رو به عقب هل داد:منظورم رو خوب متوجه میشی موش کثیف
سهون سعی کرد دخالت کنه:بکهیون!!
بکهیون روی پاشنه پا چرخید:رو چه اساس و معیاری اینجا استخدامش کردی؟
_چرا نسبت به هر چیزی بدبین و شکاکی
+شکاک؟
بکهیون چشم هاش رو ریزتر کرد:من حتی به خودمم شک دارم اوه سهون با وجود این همه احتیاط و مراقبت این بلایی که به سرم اومده و حالا تو کسی رو استخدام کردی که از چشماش میشه نفرت و تنفر رو دید اما این در تضاد با رفتارشه!!
سهون با اخم به لوهان که هنوز سر جاش خشکش زده بود خیره شد:گمشو بیرون...
لوهان با دست های مشت شده اش سریع از اتاق بیرون زد
سهون جلو تر رفت تا بکهیون رو اروم کنه:بکهیون من بهت حق میدم اما...اون فقط یه کارمند ساده اس...
بکهیون با پوزخند نگاش کرد:پس مراقبه این کارمند ساده و به ظاهر معدب و آرومت باشه اوه سهون من هشداری که لازم بود رو بهت دادم
نگاه پر از حرص و عصبیش رو ازش گرفت و به سمت در اتاق قدم هاش رو تندتر کرد.

* * *

برای سومین بار سعی کرد اما انگار ماشین لعنتیش قرار نبود روشن بشه سرش رو به پشتی صندلیش کوبید و فرمون رو بین مشتش فشرد:فاک
غرید حتی نمیدونست مشکل از کجاست اما باید خودش رو به خونه میرسوند و کمی با خوردن مشروب اروم میشد نمیدونست کجای راه رو اشتباه رفته ازدواجش با بکهیون نه تنها اونو بهش نزدیک نکرده بود بلکه فاصله زیادی هم بینشون شکاف برداشته بود به لای موهاش چنگ زد و از ماشین پیاده شد انگار باید امشب رو با تاکسی به خونه برمیگشت.

در حالی که از پارکینگ بزرگ شرکت خارج شده بود و به سمت خیابون اصلی میرفت کنار چراغ قرمز ایستاد تا دستش رو برای اولین تاکسی زرد رنگی که دید بلند کنه
ماشین زرد رنگی از امتداد خیابون نزدیک و نزدیک تر میشد دستش رو بلند کرد و منتظر ایستاد.
با لمس شدن بازوش از پشت با تعجب برگشت نگاهش روی زن جوان سیاه پوستی خیره موند که شکمش به شدت بزرگ و غیرطبیعی بود و این نشون میداد که اون زن بارداره زن لبخند خجالت زده ای زد:معذرت میخوام اقا کیفم از دستم افتاد میشه لطفا بهم کمک کنید!!
چانیول به کیف و وسایلی که از داخلش روی زمین پخش و پلا شده بود نگاه انداخت سرش رو با مهربونی تکون داد و برای جمع کردن اون وسایل به سمت زمین خم شد،کیف رو برداشت و سعی کرد به سرعت لوازمی که روی زمین ریخته شده رو جمع و جور کنه اصلا دلش نمیخواست اون تاکسی لعنتی رو از دست بده.
هنوز درگیر جمع و جور کردن اون اشیا بود که سوزش دردناکی رو روی گرونش حس کرد، لعنت بهش.
کیف از بین دستش رها شد دستش رو به گردنش گرفت، درد فلج کننده ای که باعث میشد چشماش تار بشه و سرش گیج بره تقلا کرد تا مچ اون زن رو بگیره اما فقط با یه تلنگر کوتاه روی زمین افتاده بود و نفس نفس میزد.

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now