✎𝙿𝙰𝚁𝚃:22ᝰ

703 139 64
                                    

بی حوصله شات دیگه ای از ویسکیش رو نوشید و لیوان رو روی میز کوچیک کنار پنجره اش کوبید عصبی و بی قرار تو امتداد پنجره راه میرفت مطمئن بود که هیچ اتفاقی برای بکهیون نمیفته اما نگرانش بود، کاش میتونست برای مدت بکهیون رو از همه دور نگه داره.
با پیچیدن صدای ییشینگ تو خونه اش سرش رو برگردوند _چه اتفاقی افتاده سهون؟
سهون نگاهش کرد اخم آلود و عصبی.
+مثل همیشه...میخواستن به بکهیون صدمه بزنن
_حالش خوبه درسته؟
ییشینگ جلو تر اومد درست مقابلش ایستاد.
+اره، برای یه کارمهمی رفته واشنگتن
ییشینگ ابرویی بالا داد:باید دوباره منتظر یه جنجال بزرگ باشیم اینبار میخواد اقتصاد کدوم کشور رو پایین بکشه
_به احتمال زیاد عربستان
+حدسش رو میزدم اون شاهزاده بیش از حدش جلو رفته
سهون برای پذیرایی از ییشینگ لیوانش رو پر کرد:
_فک کردم میری ویلای خودت
ییشینگ با لذت به خونه سهون نگاه کرد:
+اینجا هم ویلای منه
سهون لیوان رو به سمتش گرفت.
_نمیخوای دلیل اومدنت رو بگی؟
ییشینگ‌با تعجب ابرویی بالا داد و به پشت سرش برگشت درست جلوی در ورودی و به پسر جوونی که با خجالت کنار اون در ایستاد اشاره کرد.
+چه زود فراموش کردی تو از من یه مترجم خواسته بودی؟
سهون با اخم دست هاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد.
و با انزجار به پسری که جلوی در ایستاده بود و هیچی از صورتش مشخص نبود خیره شد.
_محض رضای خدا میدونی که رو مودش نیستم...چرا آوردیش خونه؟
ییشینگ به سمت اون پسر چرخید:بیا جلو تر اونجا واینستا
سهون با تاسف چشماش رو بست و نفس کشید ییشینگ قرار نبود به این چیزا فکر کنه.
پسر از لابه لای موهای فر و نسبتا بلندی که تا روی چشماش ریخته بودن به ییشینگ و مردی که کنارش قرار داشت خیره شد.
کتابی که تو دستاش قرار داشت بیشتر به قفسه سینه اش فشار داد، و با قلبی که با صدای بلند میتپید قدم برداشت، سرش رو انداخته بود پایین و جلو میرفت جلو و جلو تر
اما قدم هاش با صدای بلند و ناراضی ییشینگ متوقف شد ایستاد، صدای قلبش پر از استرس بود شاید هم ترسیده بود اما نباید بروز میداد.
_احمق...بهت گفتم اون کفش های کثیفت رو دربیاری نگاه کن همه جا رو به گند کشیدی...
نگاه پسر روی کفش هاش معطوف شد کتانی های مشکی رنگش کهنه و رنگو رو رفته شده بودن، و با برداشتن هر قدم مقداری گِله خشک رو زمین صاف باقی گذاشته بود.
ییشینگ دوباره دهن باز کرد تا سرزنش کنه اما سهون مانع شد.
+اشکالی نداره
ییشینگ زیر لب غر زد:نمیدونم چرا باید همچین اتفاقی بیفته من میخوام بهت کمک کنم بهت گفته بودم لباس رسمی و مناسبی بپوشی
_من هیچ پولی نداشتم آقا
صدایی آروم اما پر از تحکمی از بین لبهاش خارج شد جوری که سرش رو بلند کرده بود حالا با جسارت وصف ناپذیری به چشمای ییشینگ نگاه میکرد از بین اون موهای قهوه ای و فر شده اش،چشماش به سختی دیده میشد.
+میتونستی قبل از اینکه به اینجا بیایم بهم بگی
_متاسفم آقا اما اگه قراره معیار سنجشتون ظاهر افراد باشه باید بگم من به هیچ وجه گزینه مناسبی نیستم و ترجیح میدم همین الان از اینجا برم
نگاهش رو از ییشینگ گرفت اما قبل از اینکه بتونه برگرده سهون مانع اش شد.
_صبر کن
پسر دوباره سرش رو بالا گرفت و منتظر نگاش کرد.
_اسمت چیه؟
+لوهان
_لوهان!!
مکث کرد.
_میخواستم اسمت رو بدونم جسارت امروزت یادم میمونه...حالا میتونی بری فک نکنم نیازی به مترجم گستاخ داشته باشم
لوهان لبهاش رو روی همدیگه فشرد به اینکار نیاز داشت اما نه به هر قیمتی به هر حال مهم نبود،اما مهم بود بیشتر از هر چیز دیگه مهم بود و حالا باید رهاش میکرد.
نگاهش رو از چشمای سرد و بی روح اون مرد گرفت و بدون اینکه چیزی بگه به سمت در به راه افتاد،حالا دوباره مجبور بود مسیری که به سختی اومده رو برگرده.
صدای بسته شدن درهای بزرگ و چندلحظه سکوت سنگین و طولانی ییشینگ یقه کراواتش رو شل کرد.
_اون فقط یه پسر بچه روستا بود چرا بهش فرصت ندادی...
سهون خیره به در لب زد:چون میدونم دوباره همچین فرصتی گیرش میاد...
_منظورت چیه؟
سهون لبخند تلخی زد:نگاهش چقدر شبیه بکهیون بود...حتی کفش هاش
_چی؟
سهون اخماش رو تو هم کشید:اون احمق ها..‌چطور میتونست به بکهیون من آسیب بزنن اون عوضی های بی شرم
ییشینگ بازوش رو گرفت.
_هی...هی سهون آروم باش
سهون نگاهش رو به ییشینگ داد:من هیچ وقت راجبش حرف نزدم اینکه برای اولین بار کجا دیدمش هیچ وقت راجبش حرف نزدم...
_میدونم...حرف زدن راجبش آزارت میده مخصوصا بکهیون رو پس دیگه بهش فکر نکن
+تو نمیخوای بدونی چرا بکهیون سردرد مدام داره؟
_سهون...
+بخاطر ضربه هایی که به سرش وارد شده اون عوضیا متوجه شده بودن که بکهیون قدرت بالایی تو محاسبات ذهنی داره و حتی میتونه یکی از ابداع کننده فرمول های جدید ریاضی باشه برای همین مدام به سرش ضربه میزدن تا آسیب جدی ببینه...
ییشینگ با تعجب نگاش کرد:خدای من داری راجبه چی حرف میزنی؟
+دارم راجبه بکهیون حرف میزنم وقتی اولین بار دیدمش نگاهش درست مثل این پسر بود گستاخ و بی پروا.

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now